مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیدعلی صالحی» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

دوست عزیز و ناشر خوب قاسم صفایی نژاد بنده را به چالش دلخوشی های صد کلمه ای دعوت کرده است که زهی افتخار من!

البته که نمیتوانم حرفم را در صد کلمه بنویسم چون به نظرم کوتاه پرداختن به دلخوشی ها فضیلتی نیست اما پرداختن به دلخوشی های کوچک واقعا فضیلتی است و نشانه یک نوع نگرش خاص و عمیق به زندگی است که علی الخصوص امروزه خیلی به آن نیاز داریم.

بنده چون بزرگ شده یک خانواده کاملا دارای تعارض هستم اهمیت «دلخوشی های کوچک» را خیلی خوب درک میکنم. یکی از والدین من همیشه به دلخوشی های کوچک راضی بود و هست و آن یکی این دلخوشی های کوچک را مسخره و مضحک میدانست. یکی از قدیم میگفت بهترین آرزویش این است که همه اعضای خانواده شان دور هم باشند و در حیاط خانه قدیمی شان چای بخورند و گل بگویند و گل بشنفند.

اما آن یکی این طور دلخوشی ها را تحقیر میکرد و میگفت خوب است آدم فکرهای بزرگ داشته باشد و همت بلند. در خوب بودن اینها شکی نبود اما معلوم نبود چرا فکرهای گنده باید مایه تحقیر دلخوشی های کوچک بشوند! آیا شما برای این که انسان بلند همتی باشی نباید بتوانی از دورهمی خانوادگی لذت ببری؟ آیا همه زندگی تلاش برای رسیدن به اهداف بزرگ است و فقط آن موقع حق دارید نفس راحتی بکشید؟ مسئله واضح است. این دو تا دیدگاه میتوانند با هم از در آشتی دربیایند به شرطی که هیچ یک آن دیگری را مسخره نکند و دست کم نگیرد.

من توی چند سال اخیر یکی دو تا سیلی جانانه از زندگی خوردم و لغزنده بودن خوشبختی برایم هرچه بیشتر آشکار شد. شاید شما این طوری نباشید و از جایتان برخیزید و خودتان هم دو تا سیلی به گوش فلک بنوازید. دمتان هم گرم! من این کاره نیستم و حوصله اش را ندارم. پس چسبیده ام به همین دلخوشی های کوچک خودم مثل کتاب خواندن صبحگاهی در بالکن و قصه گفتن شبانگاهی برای دخترم وقتی در آغوشم دراز میکشد. اما چرا گفتم امروزه خیلی نیاز داریم به دلخوشی های کوچک بپردازیم؟ چون شما بهتر از من میدانید که «تجربه» اهمیتش از «کالا» بیشتر شده. شاید روزگاری ما فقط در خیابان چشممان به ماشین های از ما بهتران می افتاد و بعد از مدتی داشته های انان برایمان عادی میشد،

اما به لطف زیست مجازی حالا مدام مشغول سرک کشیدن در زندگی هم هستیم و حسرت تجربه های هیجان انگیز از ما بهتران را میخوریم نه فقط داشته هایشان را. طرفه اینکه حتی نمیتوانیم مثل آنها زندگی خلوت و ساده ای داشته باشیم! خیلی از شما هم احتمالا تا حدودی «مجبور» هستید مدام در دسترس مدیر و همکار باشید. مرخصی و فراغت به معنای واقعی ندارید و سر در نمی آورید چطور بعضی ها میتوانند مدام در سفر و تفریج باشند و «دلخوشی های بزرگ» داشته باشند. این جهانی است که تلاش میکند دلخوشی های کوچک ما را کمرنگ جلوه بدهد.

پس درود بر کرونا که مدتی همه را چپاند در قرنطینه و چند صباحی در زمینه دلخوشی ها عدالت ایجاد کرد. wink باری این توضیح اینجا واجب می افتد که من فقط آرزو میکنم بتوانم بچسبم به دلخوشی های کوچکم. فقط آرزو است! ماهیت جهان ما طوری است که نمیگذارد هیچ کس فقط به دلخوشی های کوچک خودش بچسبد. بنابراین چنان که افتد و دانید بنده هم هنوز با زندگی دعوا دارم و هنوز با هم دست به گریبان هستیم.

اما اگر به خودم باشد به قول سیدعلی صالحی حتما «طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!» این اندازه درویش مسلکی را در خودم گرامی میدارم و به آن میبالم و سعی میکنم با کارهای بزرگی که ناگزیر دارم آشتی اش بدهم.

به قول معروف آدم باید پهلوان-درویش باشد و مظهرش مولا علی است که فرمود: چنان باش که همیشه زنده ای و چنان باش که فردا می میری.

 

بعدالتحریر:

این را جا نیندازم که این دلخوشی های کوچک میتواند مایه از بین رفتن فاصله های نسلها و طبقات بشود. پیارسال که در یک دبیرستان نمونه شمال تهران تدریس داستان نویسی میکردم رسیدیم به یک تمرین که برای تقویت قوای مشاهده استفاده میشود و آن چیزی نیست جز ترتیب دادن سیاهه ای از چیزهای جالب. مثلا ممکن است صدای برخورد باران بر چتر برای یک نفر خیلی جالب باشد و آن را توی این سیاهه بنویسد. من خودم هم تعدادی از چیزهای جالب نوشتم که ذهن بچه ها روشن تر شود. آن موقع تازه سبک موسیقی جاز بیباپ را کشف کرده بودم و این را نوشتم.

از بین همه چیزهای جالبی که بچه های کلاس نوشته بودند آن که در ذهن من ماند این بود: «اولین روزی که از مدرسه برگشتم خانه و گربه ام پرید بغلم!»

با این که گربه نگه داشتن از تجربیات ذهنی من دور بود اما با این جربه خیلی حال کردم و فاصله نسلی و طبقاتی من و آن دانش آموز در یک لحظه برچیده شد. یادم آمد که مادر و خاله هایم قدیم ها در خانه حیاط دارشان گربه داشته اند. البته نه گربه ای که از مغازه خریده باشند و توسط دامپزشک ویزیت بشود و غذای بسته بندی شده بخورد. کاش همه قدر دلخوشی های کوچک را بدانند! آمین!

  • مجید اسطیری