مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بی زمانی در مکان!

به نام دوست

 

یکی از نیازهای عمیقم که شاید هیچ وقت به تمامی با کسی در میان نگذاشته ام احتیاج به بی زمانی است.

هر چیزی در بستر زمان نقطه پایان پیدا میکند و این سوال مطرح میشود که "بعدش چه؟". من اصلا نمیتوانم این سوال را تحمل کنم. فکر نکنم هیچ کس دیگری هم بتواند تحمل کند. مسئله فقط این است که بعضی ها توانایی بیشتری در فراموش کردن آن دارند. شاید اسم درست این حالت بی حوصلگی باشد. حوصله نداشتن یعنی این که مدام منتظر تمام شدن کاری که داریم انجام میدهیم باشیم.

نیاز عمیق من این بوده و هست که فراموش کنم کاری که دارم انجام میدهم بالاخره تمام میشود. احتمالا برای برآوردن همین نیاز من خودم را در هنر غرق کرده ام. اهل ادبیات و موسیقی شده ام. دقت کردید؟ اگر از گذر زمان رنج میبرم به این خاطر نیست که اهل هنر هستم، بلکه اهل هنر شده ام، چون از گذشت زمان رنج میبرم (و رنج میبرده ام) . مهمترین کمک هنر به من فراموش کردن نزدیک شدن نقطه پایان بوده و هست.

سوال "بعدش چه؟" در رابطه با هنر اساسا بی وجه میشود. مثلا شما از نگاه کردن به یکی از تابلوهای پیکاسو به چه نتیجه ای میرسید که بخواهید بدانید بعدش چه کار کنید؟ یا همان طور که قبلا نوشته ام کی میشود گفت ما به تمامی همه معانی مستتر در همان صحنه بخشیدن شمعدانهای نقره به ژان وال ژان را فهمیده ایم؟ به نظرم هیچ وقت! خب از این مقدمه بگذریم و برسیم به اصل مطلبی که در این متن میخواهم به آن بپردازم. از اینجا به بعد به نظرم ربطی به هنر و مخصوصا هنر معماری ندارد. میخواهم در این باره بنویسم: خاصیت بی زمانی در مکان!

چیز دیگری که میتواند زمان را متوقف کند مکان است! این را فقط بر اساس تجربه میگویم و پرداخت مطلب احتیاج به اندیشه بیشتر و کمک شما دارد. من این را تجربه کرده ام که در برخی مکانهای خاص زمان را فراموش کرده ام. محک تجربی ام این است که وقتی به بودن در آن مکانها فکر میکنم احساس میکنم ماجرا به خیلی قدیم برمیگردد، ولی وقتی حساب و کتاب میکنم میبینم ماجرا متعلق به همین اخیر است. یعنی آن تجربه بیرون از زمان بندی معمول زندگی در ذهنم ثبت شده و انگار در جایی از مغزم ذخیره شده که پوشه ذخیره چیزهای قدیمی تر و گران بهاتر است. الزاما آن مکان یک مکان لذتبخش نبوده. ممکن است مطب یک دکتر بوده باشد اما من را از زندان زمان رها کرده.

آیا تا به حال چنین تجربه ای داشته اید؟ از دیگران خبر ندارم اما احساس میکنم علت وجود این همه کافه در منطقه مرکز و شمال تهران همین نیاز آدمها به گم کردن زمان در مکان است. از گفتن این حرف حس خوبی بهم دست نمیدهد (همان طور که اولین بار از شنیدنش دمغ شدم) اما جای گفتنش همین جاست: میگویند در نوشگاه ها ساعتی وجود ندارد! آخ چقدر خوب میشد من میتوانستم در جهانی بدون ساعت زندگی کنم! قول میدادم هرگز لب به هیچ نوع مسکرات نزنم! هی! این را بگویم که اگر آدمها به پاتوق نیاز دارند احتمالا برای حس کردن همین بی زمانی است.

پاتوق یعنی جایی که من میدانم چه کسانی و چه جهانی در آن انتظارم را میکشد و بنابراین راحت تر در آن مستغرق میشوم. خیلی از ما برای جا شدن از زمان احتیاج به پاتوق داریم. البته در مورد اکثریت مردم عکس این مسئله صدق میکند. اکثریت مردم برای جدا شدن از زمان ترجیح میدهند یک مکان جدید را تجربه کنند. به همین خاطر میروند سفر. من قبلا نوشته ام که چندان اهل سفر نیستم و مهاجرت را به مسافرت ترجیح میدهم.

در سفر سوال "بعدش چه؟" بی وجه نمیشود. ولی مهاجرت کار آدمهای با جرات تر است. در مسافرت شما ممکن است احساس بی معنایی کنید اما در مهاجرت میدانید که باید معنا را خودتان در مکان جدید بسازید. یک نمونه خوب بی معنا شدن در هتل، داستان گربه زیر باران همینگوی است.

همه این چیزهایی که نوشتم برای اکثریت قاطع مردم که غرق در زندگی هستند عجیب است چون زمان را اصلا حس نمیکنند که اذیت بشوند.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

من نیاز دارم هر از چند گاهی بیایم درباره درگذشتگان چیزی بنویسم. شاید یک نیاز واقعی نباشد اما میدانم که باید این کار را انجام بدهم.

شما وقتی بدنتان کمبود ویتامین دارد به این زودی ها حالیتان نمیشود ولی وقتی به یک جایی زد میروید دکتر و برایتان قرصی چیزی مینویسد. حالا حکایت من و نوشتن از رفتگان چنین چیزی است. فکر نکنید همین الآن دلم برای پسرخاله ام تنگ شده ولی الآن بنویسم حالم بهتر میشود.

محمدرضا خیلی بچه خوبی بود. دوست داشتنی و نازنین. خیلی مهربان و فداکار. البته به شیوه مردانه خودش. یک سال از من بزرگتر بود و اولین نوه مادربزرگم. به همین خاطر دوست داشتنی بود. چشم زاغ و خوشگل هم بود اما نمیدانم چرا توی خانواده ما خوشگلی خیلی گرامی داشته نمیشد. آیا من تصور اشتباهی دارم؟ یک بار یکی از بچه های کوچه به من گفت شما همه تون چشماتون روشنه. من تا اون موقع به این دقت نکرده بودم.

محمدرضا شر و بازیگوش و ماجراجو بود و از خدایش بود که من و وحید پیشش باشیم تا دو تا پایه حسابی برای بازی داشته باشد. ( در عکسی که ملاحظه میکنید ما پای آرامگاه فردوسی طو طرفش ایستاده ایم.) اما من پایه بعضی از شیطنت ها نبودم و وحید با او همراه میشد. محمدرضا متوجه میشد من پایه نیستم اما در همان عالم بچگی ملاحظه من را میکرد و به پروپایم نمیپیچید. محمدرضا بود که به من دوچرخه سواری یاد داد با دوچرخه خودش. وقتی میخواست بگوید تعادلت را حفظ کن میگفت «حرارت» خودت را حفظ کن. من میفهمیدم کلمه اش این نیست اما یا رویم نمیشد درستش را بگویم یا خودم هم درستش را نمیدانستم.

یک بار خاله مرحومم برای یک اشتباهی سخت تنبیهش کرد. از قضا من آن روز خانه شان بودم و خیلی دلم سوخت اما بیشتر از دلسوزی ترسیده بودم و دوست داشتم مادر و پدرم زودتر بیایند دنبالم. بعد از آن هم هیچ وقت دوست نداشتم شب خانه شان بمانم اما تا به سن دبیرستان برسیم بلااستثنا هر بار که میرفتیم مهمانی آخر شب موقع برگشت محمدرضا اصرار میکرد که من و وحید بمانیم. بعد نقش من و وحید هم این بود که به پدر و مادر خودمان اصرار کنیم بگذارند ما بمانیم. اما پدر و مادرم معمولا راحت قبول نمیکردند و من هم دعا میکردم اصلا قبول نکنند. چون رویم نمیشد به محمدرضا بگویم من دوست ندارم خانه شان بمانم. چون احساس غربت میکردم و چه تلخ که آدم در «خونه خاله» خودش احساس غربت کند.

علت احساس بدم این بود که خاله مرحومم به وجود ما هیچ احترامی نمیگذاشت و بعد از رفتن پدر و مادرم کلنجارهایش با شوهرخاله مرحومم بالا میگرفت و حتی ممکن بود این کلنجارها به دعوا هم ختم بشود (دقیق یادم نیست) و خلاصه خوشم نمی آمد. احساس خوبی نداشتم. البته یکی دو سال یا بیشتر با ذوق بازی کامپیوتری که ما داشتیم یا محمدرضا داشت بدم نمی آمد نصفه شبها وقتی پدر و مادرها خوابیده اند بیدار باشیم و در تاریکی مشغول بازی باشیم. اما آن هم وقتی خودمان خواب آلود میشدیم کسل کننده و حال به هم زن بود.

محمدرضا اولین نوه ای بود که زد به در عشق و عاشقی و من فکر میکردم این یکی مثل کلاس تکواندو نیست که دنبالش برویم. و نرفتیم و شاید قبل از این که ما تصمیم بگیریم دنبالش برویم پرونده عشق و عاشقی اش بسته شد و افتاد توی خط بدنسازی و موتورسواری و ترک تحصیل و هزار گرفتاری بعدش. یک دفتر 80 برگ را پر از نقاشی و شعرهای عاشقانه کرده بود و این قدر هم رو داشت که دفترش را به من و مادرم نشان میداد.

حالا آن ریش های بور و آن چشمهای زاغ دو سال است که زیر خاک است و قبل از این که برود زیر خاک دو سه سال بی نور بود. همان دیابتی که زندگی خاله ام را لبه پرتگاه برده بود نور چشمهای محمدرضا را ازش گرفت.

ای بابا. باید بروم بهشت زهرا بنشینم سر خاکش این خاطرات را مرور  کنم برایش فاتحه بخوانم. زندگی چیست؟ باطل اباطیل.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

به نام دوست



این ها که میبینید یادداشت های تقریبا روزانه بنده ست در قسمت آپدیت سایت گودریدز وقتی که مشغول مطالعه کتاب فوق العاده ارزشمند "روان درمانی اگزیستانسیال" بودم. کاملا متوجه هستید که یادداشت ها از پایین به بالا تکمیل شده اند چون گودریدز آپدیت ها را این طور نشان میدهد.


همان طور که نوشته ام این کتاب را از یک دوست امانت گرفتم و البته آن قدر درخواندنش تعلل کردم که دوستم بعد از چند ماه پیامک داد که کتاب را برایش پس ببرم و من با التماس پیامک دادم که فرصت بیشتری بهم بدهد و همان روز خواندن را شروع کردم. 

امروز دیدم که این کتاب جزو پرفروش های نشر نی است و البته از نشست های مختلفی که برای آثار یالوم برگزار ده بود میدانستم که آثارش در ایران و جهان بسیار پر مخاطب است. خیلی ها هم گفته بودند که همین کتاب جان مایه علمی رمان هایش است.

خواندن این اثر ارزشمند را به همه شما گرامیان پیشنهاد میکنم.

Status
August 23, 2018 – 
page 303
 
 42.26% "امروز بخش اول کتاب که مربوط به اضطراب "مرگ" است را تمام کردم. این بخش مفصل ترین بخش کتاب است که تقریبا نیمی از حجم کتاب را به خود اختصاص داده و اگر به تنهایی هم منتشر میشد یک کتاب شاهکار تمام عیار بود. راستش این قدر این 300 صفحه برایم جالب و تکان دهنده بود که دوست ندارم بروم سراغ بخش های بعدی و میخواهم چند وقت مشغول مرور تجربه های یالوم در برخورد با انسانها باشم و خودم بعضی تمرین ها را انجام بدهم"
August 22, 2018 – 
page 255
 
 35.56%
August 21, 2018 – 
page 233
 
 32.5% "به این فکر افتادم بنشینم وصیت نامه ام را بنویسم. برای مواجهه با مرگ که یالوم می گوید نجات بخش است"
August 17, 2018 – 
page 222
 
 30.96% "در بخش اول که به دغدغه "مرگ" اختصاص دارد این جمله به صورت ترجیع بند تکرار میشود:
اگرچه خودِ مرگ ما را نابود می‌کند، اندیشه مرگ ما را نجات می‌دهد."
August 15, 2018 – 
page 190
 
 26.5% "عالی
عالی
عالی"
August 12, 2018 – 
page 111
 
 15.48%
August 10, 2018 – 
page 99
 
 13.81% "طولانی شدن کاوش درباره درک کودک از مرگ بیشتر برای روان درمانگرها جذاب است تا مخاطب معمولی. البته بخش هایی که نقل قول مستقیم از مصاحبه با بچه هاست واقعا جالب است.
یالوم می خواهد اثبات کند فروید اشتباه میکرد که سائق مرگ را در مقابل لیبیدو نادیده میگرفت. او نشان می دهد که فکر کردن درباره مرگ یک از دلمشغولی های جدی کودکان است. بیش از مسئله جنسی"
August 9, 2018 – 
page 77
 
 10.74% "ترس از مرگ فقط ترس از مرگ است و لازم نیست به ترس عمیق‌تری ترجمه شود. شاید آنچه بیمار روان نژند نیاز دارد ترجمه نیست. ارتباط او با واقعیت قطع نشده بلکه برعکس شاید به دلیل شکست دفاع های انکار کننده به هنجار بیش از اندازه به حقیقت نزدیک شده باشد

یالوم از این که رویکردهای مختلف روان درمانی عادت دارند ترس از مرگ و نابودی را به چیزهای دیگر اعم از شکست عشقی، ناکامی جنسی و ترس از طرد و ... ترجمه کنند گله میکند"
August 8, 2018 – 
page 55
 
 7.67% "احساس میکنم دارد حالم را خوب میکند"
August 6, 2018 – 
page 44
 
 6.14%
June 14, 2018 – 
page 32
 
 4.46% "دو سه روز پیش زادروز یالوم بود و همین را بهانه کردن تا این کتاب را شروع کنم. چند ماه بود که از رفیقم امانت گرفته بودمش"
  • مجید اسطیری