مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

مهر 83 در بیرجند عجیب و دوست داشتنی گذشت. حس غربت آیا تا به حال خلیده زیر پوستتان؟

حس غربت با سرمای پاییز زیر پوستم میرفت و من آرزو میکردم همه چیز به آرام ترین شکل برگزار شود ولی یکی از هم اتاقی هایمان اذیت میکرد. بچه کوهدشت لرستان بود و به زور فارسی حرف میزد. آن یکی هم بچه نورآباد لرستان بود و بعد از خدمت سربازی آمده بود دانشگاه.

حالا که به مهر 83 فکر میکنم حس بدی ندارم. درست است من و آن یکی هم اتاقی ام که بچه قائن بود کمی سخت گرفتیم و آخرش با آن دو تا لرستانی بحثمان شد اما حالا که فکر میکنم همه آن ماجراها در خوابگاه ولی عصر عج بیرجند اتفاق افتاده به نظرم همه چیز خوب بوده. حتی جر و بحث! بهترین مکان برای من روی این کره خاکی همین خوابگاه ولی عصر بیرجند است و هنوز همه خوابهای خوبی که میبینم آنجا اتفاق می افتند.

یکی دو هفته اول گاهی دلم میگرفت و در تنهایی گریه میکردم. یک شب در یکی از کوچه های بلوار معلم بیرجند تنهایی و در تاریکی قدم زدم و گریه کردم اما حالا دوست دارم برگردم و توی همان کوچه نیم ساعت یا بیشتر بنشینم و فکر کنم هیچ چیز عوض نشده و من هنوز همان آدم 19 ساله هستم که البته سلولهای بدنش کمی پیر شده اند. غربت همه جا دنبالم بود و من دلم برای همان حس غربت تنگ شده. غربت چیز خوبی است به خدا. غربت مخصوص آدمهای اهل هجرت است. شما اگر بروید مسافرت هیچ وقت حس غربت نمیکنید اما اگر هجرت کنید غربت را میچشید.

غربت شما را مجبور میکند با شرایط کنار بیایید. من اگر به خودم بود هیچ وقت با دو تا هم اتاقی لرستانی ام بحث نمیکردم. آن قائنی حسابگر آمد گفت اینها دارند از قند و شکری که تو از تهران آورده ای استفاده میکنند و بهت میخندند. گفت اینها چرا همه ش با همدیگر به زبان لکی خودشان حرف میزنند؟ حتما دارند پشت سر ما حرف میزنند! من خر هم به تحریک او با آن دو تا بحث کردم. در صورتی که من آمده بودم در غربت خودم غرق بشوم. من آدم این حسابگری ها نبودم و نیستم. بعد از یک سال همین رفیق حسابگر قائنی گفت خوش به حالت که این قدر بی خیال و شاعرمسلک هستی! هر جا بروی بهت خوش میگذرد! حالا کجاست ببیند به چه حالی افتاده ام!

این را هیچ وقت برای هیچ کس نگفته ام. حالا اینجا مینویسم: یک شب که توی اتاقمان نشسته بودیم و کم کم سوءتفاهم هایمان داشت بالا میگرفت آن لرستانی کم سن و سالتر و بی ادب یک جمله ای گفت که توش کلمه «شوت» بود! من سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. گفت «شوت» به لری اسم یک جور سبزی است و لبخند روی لبش بود. آیا لبخند طعنه آمیزی بود؟ یادم نیست! آن بزرگتره فکر کنم سرش را انداخت پایین و نگذاشت سوءتفاهم جدی بشود. حالا بعد از 17 سال من از خودم میپرسم آیا داشت به زبان خودشان من را مسخره میکرد؟ راستش همان موقع هم این فکر به ذهنم رسید اما من آدمی نبودم که پی توهمات را بگیرم. اگر توی رویم هم میگفت تو شوت هستی شاید چیزی نمیگفتم.

سال 86 در لرستان دانشگاه قبول شدم اما هیچ وقت از کسی نپرسیدم آیا شوت اسم یک سبزی است؟ حالا اگر آن هم اتاقی لرستانی را ببینم بهش میگویم دمت گرم که این خاطره را ساختی. راز بزرگ زندگی همین است که آیا شوت واقعا یک سبزی است یا یک فحش؟ این راز را من باید کشف کنم نه آن کسی که بهم گفته. اگر من بخواهم شوت میتواند یک توهین باشد حتی اگر واقعا در لرستان یک نوع سبزی به نام شوت داشته باشیم. و البته اگر به هم اتاقی قائنی مان میگفت تو شوت هستی من جلوش در می آمدم. اما درمورد خودم مسئله ای نبود. من با بیرجند رفتن خودم به خودم گفته بودم شوت! الآن دوست دارم مثل همان موقع ها شوت باشم.

چرا تاریخ برای من از مهر 83 آغاز میشود؟ چرا هیچ خاطره محبوبی قبل از دوران دانشجویی ندارم؟ چرا خوابهایم در خانه قدیمی پدربزرگم اتفاق نمی افتند؟ ولش کن. اهمیت ندارد. خدا را شکر که رفتم و خانه ام را پیدا کردم. نمیشود من مثل آن شخصیت همیشه دانشجوی باغ آلبالوی چخوف همیشه در آن خوابگاه زندگی بکنم؟ نمیشود بروم بیرجند زندگی بکنم که هر از گاهی سر بزنم آنجا؟

مهر 83 هر سال برای من تکرار میشود با آهنگهای هایده که همین لرستانی گستاخ آورده بود و من حالم ازشان به هم میخورد اما حالا برایم خاطرات عزیزی هستند. با واکمن من آهنگ گوش میدادیم و هر وقت او از اتاق میرفت بیرون من نوار یانی خودم را میگذاشتم.

مکانها میتوانند زمان را مچاله کنند. تازگی یک داستان مست کننده از ای. ال. دکتروف خواندم به نام «اجمونت درایو» درباره همین مسئله.

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

دوست عزیز و ناشر خوب قاسم صفایی نژاد بنده را به چالش دلخوشی های صد کلمه ای دعوت کرده است که زهی افتخار من!

البته که نمیتوانم حرفم را در صد کلمه بنویسم چون به نظرم کوتاه پرداختن به دلخوشی ها فضیلتی نیست اما پرداختن به دلخوشی های کوچک واقعا فضیلتی است و نشانه یک نوع نگرش خاص و عمیق به زندگی است که علی الخصوص امروزه خیلی به آن نیاز داریم.

بنده چون بزرگ شده یک خانواده کاملا دارای تعارض هستم اهمیت «دلخوشی های کوچک» را خیلی خوب درک میکنم. یکی از والدین من همیشه به دلخوشی های کوچک راضی بود و هست و آن یکی این دلخوشی های کوچک را مسخره و مضحک میدانست. یکی از قدیم میگفت بهترین آرزویش این است که همه اعضای خانواده شان دور هم باشند و در حیاط خانه قدیمی شان چای بخورند و گل بگویند و گل بشنفند.

اما آن یکی این طور دلخوشی ها را تحقیر میکرد و میگفت خوب است آدم فکرهای بزرگ داشته باشد و همت بلند. در خوب بودن اینها شکی نبود اما معلوم نبود چرا فکرهای گنده باید مایه تحقیر دلخوشی های کوچک بشوند! آیا شما برای این که انسان بلند همتی باشی نباید بتوانی از دورهمی خانوادگی لذت ببری؟ آیا همه زندگی تلاش برای رسیدن به اهداف بزرگ است و فقط آن موقع حق دارید نفس راحتی بکشید؟ مسئله واضح است. این دو تا دیدگاه میتوانند با هم از در آشتی دربیایند به شرطی که هیچ یک آن دیگری را مسخره نکند و دست کم نگیرد.

من توی چند سال اخیر یکی دو تا سیلی جانانه از زندگی خوردم و لغزنده بودن خوشبختی برایم هرچه بیشتر آشکار شد. شاید شما این طوری نباشید و از جایتان برخیزید و خودتان هم دو تا سیلی به گوش فلک بنوازید. دمتان هم گرم! من این کاره نیستم و حوصله اش را ندارم. پس چسبیده ام به همین دلخوشی های کوچک خودم مثل کتاب خواندن صبحگاهی در بالکن و قصه گفتن شبانگاهی برای دخترم وقتی در آغوشم دراز میکشد. اما چرا گفتم امروزه خیلی نیاز داریم به دلخوشی های کوچک بپردازیم؟ چون شما بهتر از من میدانید که «تجربه» اهمیتش از «کالا» بیشتر شده. شاید روزگاری ما فقط در خیابان چشممان به ماشین های از ما بهتران می افتاد و بعد از مدتی داشته های انان برایمان عادی میشد،

اما به لطف زیست مجازی حالا مدام مشغول سرک کشیدن در زندگی هم هستیم و حسرت تجربه های هیجان انگیز از ما بهتران را میخوریم نه فقط داشته هایشان را. طرفه اینکه حتی نمیتوانیم مثل آنها زندگی خلوت و ساده ای داشته باشیم! خیلی از شما هم احتمالا تا حدودی «مجبور» هستید مدام در دسترس مدیر و همکار باشید. مرخصی و فراغت به معنای واقعی ندارید و سر در نمی آورید چطور بعضی ها میتوانند مدام در سفر و تفریج باشند و «دلخوشی های بزرگ» داشته باشند. این جهانی است که تلاش میکند دلخوشی های کوچک ما را کمرنگ جلوه بدهد.

پس درود بر کرونا که مدتی همه را چپاند در قرنطینه و چند صباحی در زمینه دلخوشی ها عدالت ایجاد کرد. wink باری این توضیح اینجا واجب می افتد که من فقط آرزو میکنم بتوانم بچسبم به دلخوشی های کوچکم. فقط آرزو است! ماهیت جهان ما طوری است که نمیگذارد هیچ کس فقط به دلخوشی های کوچک خودش بچسبد. بنابراین چنان که افتد و دانید بنده هم هنوز با زندگی دعوا دارم و هنوز با هم دست به گریبان هستیم.

اما اگر به خودم باشد به قول سیدعلی صالحی حتما «طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!» این اندازه درویش مسلکی را در خودم گرامی میدارم و به آن میبالم و سعی میکنم با کارهای بزرگی که ناگزیر دارم آشتی اش بدهم.

به قول معروف آدم باید پهلوان-درویش باشد و مظهرش مولا علی است که فرمود: چنان باش که همیشه زنده ای و چنان باش که فردا می میری.

 

بعدالتحریر:

این را جا نیندازم که این دلخوشی های کوچک میتواند مایه از بین رفتن فاصله های نسلها و طبقات بشود. پیارسال که در یک دبیرستان نمونه شمال تهران تدریس داستان نویسی میکردم رسیدیم به یک تمرین که برای تقویت قوای مشاهده استفاده میشود و آن چیزی نیست جز ترتیب دادن سیاهه ای از چیزهای جالب. مثلا ممکن است صدای برخورد باران بر چتر برای یک نفر خیلی جالب باشد و آن را توی این سیاهه بنویسد. من خودم هم تعدادی از چیزهای جالب نوشتم که ذهن بچه ها روشن تر شود. آن موقع تازه سبک موسیقی جاز بیباپ را کشف کرده بودم و این را نوشتم.

از بین همه چیزهای جالبی که بچه های کلاس نوشته بودند آن که در ذهن من ماند این بود: «اولین روزی که از مدرسه برگشتم خانه و گربه ام پرید بغلم!»

با این که گربه نگه داشتن از تجربیات ذهنی من دور بود اما با این جربه خیلی حال کردم و فاصله نسلی و طبقاتی من و آن دانش آموز در یک لحظه برچیده شد. یادم آمد که مادر و خاله هایم قدیم ها در خانه حیاط دارشان گربه داشته اند. البته نه گربه ای که از مغازه خریده باشند و توسط دامپزشک ویزیت بشود و غذای بسته بندی شده بخورد. کاش همه قدر دلخوشی های کوچک را بدانند! آمین!

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

من نیاز دارم هر از چند گاهی بیایم درباره درگذشتگان چیزی بنویسم. شاید یک نیاز واقعی نباشد اما میدانم که باید این کار را انجام بدهم.

شما وقتی بدنتان کمبود ویتامین دارد به این زودی ها حالیتان نمیشود ولی وقتی به یک جایی زد میروید دکتر و برایتان قرصی چیزی مینویسد. حالا حکایت من و نوشتن از رفتگان چنین چیزی است. فکر نکنید همین الآن دلم برای پسرخاله ام تنگ شده ولی الآن بنویسم حالم بهتر میشود.

محمدرضا خیلی بچه خوبی بود. دوست داشتنی و نازنین. خیلی مهربان و فداکار. البته به شیوه مردانه خودش. یک سال از من بزرگتر بود و اولین نوه مادربزرگم. به همین خاطر دوست داشتنی بود. چشم زاغ و خوشگل هم بود اما نمیدانم چرا توی خانواده ما خوشگلی خیلی گرامی داشته نمیشد. آیا من تصور اشتباهی دارم؟ یک بار یکی از بچه های کوچه به من گفت شما همه تون چشماتون روشنه. من تا اون موقع به این دقت نکرده بودم.

محمدرضا شر و بازیگوش و ماجراجو بود و از خدایش بود که من و وحید پیشش باشیم تا دو تا پایه حسابی برای بازی داشته باشد. ( در عکسی که ملاحظه میکنید ما پای آرامگاه فردوسی طو طرفش ایستاده ایم.) اما من پایه بعضی از شیطنت ها نبودم و وحید با او همراه میشد. محمدرضا متوجه میشد من پایه نیستم اما در همان عالم بچگی ملاحظه من را میکرد و به پروپایم نمیپیچید. محمدرضا بود که به من دوچرخه سواری یاد داد با دوچرخه خودش. وقتی میخواست بگوید تعادلت را حفظ کن میگفت «حرارت» خودت را حفظ کن. من میفهمیدم کلمه اش این نیست اما یا رویم نمیشد درستش را بگویم یا خودم هم درستش را نمیدانستم.

یک بار خاله مرحومم برای یک اشتباهی سخت تنبیهش کرد. از قضا من آن روز خانه شان بودم و خیلی دلم سوخت اما بیشتر از دلسوزی ترسیده بودم و دوست داشتم مادر و پدرم زودتر بیایند دنبالم. بعد از آن هم هیچ وقت دوست نداشتم شب خانه شان بمانم اما تا به سن دبیرستان برسیم بلااستثنا هر بار که میرفتیم مهمانی آخر شب موقع برگشت محمدرضا اصرار میکرد که من و وحید بمانیم. بعد نقش من و وحید هم این بود که به پدر و مادر خودمان اصرار کنیم بگذارند ما بمانیم. اما پدر و مادرم معمولا راحت قبول نمیکردند و من هم دعا میکردم اصلا قبول نکنند. چون رویم نمیشد به محمدرضا بگویم من دوست ندارم خانه شان بمانم. چون احساس غربت میکردم و چه تلخ که آدم در «خونه خاله» خودش احساس غربت کند.

علت احساس بدم این بود که خاله مرحومم به وجود ما هیچ احترامی نمیگذاشت و بعد از رفتن پدر و مادرم کلنجارهایش با شوهرخاله مرحومم بالا میگرفت و حتی ممکن بود این کلنجارها به دعوا هم ختم بشود (دقیق یادم نیست) و خلاصه خوشم نمی آمد. احساس خوبی نداشتم. البته یکی دو سال یا بیشتر با ذوق بازی کامپیوتری که ما داشتیم یا محمدرضا داشت بدم نمی آمد نصفه شبها وقتی پدر و مادرها خوابیده اند بیدار باشیم و در تاریکی مشغول بازی باشیم. اما آن هم وقتی خودمان خواب آلود میشدیم کسل کننده و حال به هم زن بود.

محمدرضا اولین نوه ای بود که زد به در عشق و عاشقی و من فکر میکردم این یکی مثل کلاس تکواندو نیست که دنبالش برویم. و نرفتیم و شاید قبل از این که ما تصمیم بگیریم دنبالش برویم پرونده عشق و عاشقی اش بسته شد و افتاد توی خط بدنسازی و موتورسواری و ترک تحصیل و هزار گرفتاری بعدش. یک دفتر 80 برگ را پر از نقاشی و شعرهای عاشقانه کرده بود و این قدر هم رو داشت که دفترش را به من و مادرم نشان میداد.

حالا آن ریش های بور و آن چشمهای زاغ دو سال است که زیر خاک است و قبل از این که برود زیر خاک دو سه سال بی نور بود. همان دیابتی که زندگی خاله ام را لبه پرتگاه برده بود نور چشمهای محمدرضا را ازش گرفت.

ای بابا. باید بروم بهشت زهرا بنشینم سر خاکش این خاطرات را مرور  کنم برایش فاتحه بخوانم. زندگی چیست؟ باطل اباطیل.

  • مجید اسطیری