مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰


ماجرای دیدار با مرحوم "احمد بیگدلی" را قبلا نوشته ام. کمی مشروح تر کنم اینکه جلسه در خرم آباد بود. من داستان خواندم و ایشان کوچک نوازی کرد و یکی دو نفر دیگر هم داستان خواندند و مرحوم بیگدلی حرفهایش را زد و از آن جمله یادم است تجلیل فروتنانه ای از "محمد ایوبی" کرد. 

مجموعه داستان آنای باغ سیب

حسابی پر شوق و شور حرف میزد و حال همه را خوش کرده بود. به داستان نوشتن مثل یک سلوک، مثل یک مراقبه نگاه میکرد و روشن و شفاف یادم مانده که گفت برای نوشتن بعضی از داستانها باید اول بروی وضو بگیری.

حالا میخواهم بگویم خیلی از داستان های مجموعه "آنای باغ سیب" را احتمالا خودش با وضو نوشته. مخصوصا داستان آخری را که بیشتر حجم کتاب را اشغال میکند. این داستان به نام #تابستان روایت رفاقت سه چهار نوجوان پر شر و شور جنوبی است که در مسیر شیطنت ها و بازیگوشی هایشان یکهو ما را از وسط صحنه های پر تامل تاریخی رد میکنند. از جمله از میان کپرهای سوخته و خانواده هایی در نهایت فقر، در کنار خانه های شیک کارمندان انگلیسی شرکت نفت.

یکی از این صحنه ها اما، همین دو ناو جنگی ببر و پلنگ هستند که تنها یادگاران ایستادگی مردان غیور در برابر وحشی های متجاوز انگلیسی هنگام اشغال کشور در جنگ جهانی دوم هستند. ماجرا از هم پاشیدن شیرازه ارتش منظم پرآوازه "رضاخان" در کمتر از یک روز مشهورتر از آن است که من بخواهم تعریف کنم. تنها بخش ارتش که غیرتش اجازه نمیدهد در برابر تهاجم بیگانه بی تفاوت بماند و درگیر میشود همین دو ناو جنگی هستند.

 

بیگدلی که در این داستان داغ یک جنوبی تمام عیار است، در داستانهای نیمه اول کتاب تعلق خاطرش به "مکتب اصفهان" را با کثرت روابط بینامتنی و فرم گرایی نشان میدهد.

اولین اثری که از بیگدلی خواندم رمان "اندکی سایه" بود که دارد در ذهنم رنگ میبازد اما شاعرانگی بی حد و حصرش در تعریف کردن داستان اعتصاب کارگران شرکت نفت در آغاجاری در آستانه انقلاب را خوب در ذهن دارم و خیلی هم قشنگ زلف این ماجرا را به زلف قیام امام حسین ع گره زده بود. انشاالله امام حسین علیه السلام دستگیرش باشد.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

این کتاب هیولاست! وسعت پژوهشی که نائومی کلاین انجام داده تقریبا تمام کره ارض را در بر میگیرد: از شیلی تا اندونزی! عمق پژوهش او هم حیرت انگیز است. از روابط پیچیده الیگارش های روس تا مناسبات بومی های سری لانکا بعد از سونامی.
او سر نخ فاجعه آفرینی نئولیبرالیسم را از کشورهای قیف امریکای لاتین، نخستین آزمایشگاه اندیشه های میلتون فریدمن بنیانگذار "مکتب شیکاگو" میگیرد و تا لهستان پس از پیروزی بر کمونیسم و تا افریقای جنوبی پس از پیروزی بر آپارتاید و تا دوردست ها دنبال میکند.

در همه کشورهای مورد بررسی او سیاست های نئولیبرالیسم شکاف های طبقاتی را بی نهایت گسترش داده اند و تفاوت دستمزد بین پایین ترین طبقه جامعه و ثروتمندان را ده ها برابر کرده اند. اما این سیاست ها چیستند: آزادسازی قیمت ها، حذف یارانه های دولتی، خصوصی سازی، مقررات زدایی و … 
در شیلی، نخستین کشوری که این سیاست ها پیاده شده اند شخص میلتون فریدمن فریدمن به آگوستو پینوشه ی دیکتاتور مشاوره داده است و در کشورهای دیگر عموما دانش آموختگان دانشگاه شیکاگو که مثل استادشان معتقد بودند به زور سر نیزه باید سیاست های بازار آزاد را پیاده کرد. این اسمش "شوک" است و این کار یعنی "شوک درمانی". تورم مهارناپذیر به جامعه شوک وارد میکند و در این حالت جامعه مثل فردی است که تحت درمان با شوک الکترونیکی قرار میگیرد؛ توان واکنش را از دست میدهد و میتوان با او هر کاری کرد. 

نائومی کلاین با یک مقدمه عالی درباره علاقه بیمارگونه برخی پزشکان امریکایی برای درمان افراد با شوک های الکترونیکی زیاد، نشان میدهد آسیبهای جبران ناپذیری که به این افراد وارد شده نتیجه ایده احمقانه "لوح سفید" است: پاک کردن ذهن از همه اختلالات برای رسیدن به لوح سفیدی که بشود از نو شخصیت سالمی روی آن ترسیم کرد! 
یک نمونه عالی از بهایی که مردم شیلی برای آزمایش این ایده غیرعلمی و احمقانه پرداخت میکنند را میتوانید در فیلم تحسین شده "کوستا گاوراس" به نام گمشده ببینید. در این فیلم با انبوه مردمی که برای قتل عام شدن در استادیوم ورزشی جمع شده اند روبرو میشوید! و نمونه دهشتناک و بسیار تمثیلی دیگر را هم خانم کلاین درباره آرژانتین برای ما بیان میکند: 
<b>
تا چهار سال پس از پایان دیکتاتوری آرژانتین یکی از بارزترین حلقه های ارتباط بین کشتارهای سیاسی و انقلاب کذایی «بازار آزاد» هنوز کشف نشده بود. در سال ۱۹۸۷ یک گروه فیلمبرداری در زیرزمین گالریاس پاسیفیکو - یکی از شیکترین مراکز خرید مرکز شهر بوئنوس آیرس - مشغول فیلمبرداری بود که با وحشت به یک شکنجه گاه متروکه برخورد. 
امعلوم شد که طی دوران دیکتاتوری یگان ارتش یکم بعضی از «ناپدیدشدگان» را در آن مرکز خرید از نظرها پنهان میکرده است. نام، تاریخ و التماسهای کمک خواهی زندانیان هنوز بر دیوارهای دخمه باقی مانده بود. نشانه هایی که زندانیانِ اکنون متوفی مدتها پیش نومیدانه بر جای گذاشته بودند.
امروز گالریاس پاسیفیکو نگین درشت مرکز خرید بوئنوس آیرس و شاهد مثال تبدیل این شهر به یک پایتخت مصرفی در روند "جهانی سازی" شده است. طاقهای ضربی و دیوارنگاره های خوش آب و رنگ چون قابی طیف وسیعی از مغازه های متعلق به مارکهای تجاری معروف - از کریستین دیور و رالف لارن گرفته تا نایکه - را در بر گرفته اند که اکثریت عمده ساکنان کشور از عهده خرید اجناسشان برنمی آیند اما برای خارجی هایی که به این شهر سرازیر میشوند تا از پول ضعیف آن بهره برند خرید خوبی است.
برای آرژانتینی های واقف به تاریخشان این مرکز خرید یادآور برهه ای از تاریخ هولناکشان است.</b>

کلاین نشان میدهد که نظام سرمایه داری چگونه از شوک آفرینی برای القای ترس و خفقان استفاده میکند. یکی از بخش های درخشان کتاب درباره جنگ عراق و وضعیت هولناک مردمی است که منتظر سقوط صدام هستند اما ناگهان با سربرآوردن شرکتهای چندملیتی که پیمانکاران نظامی دولت آمریکا هستند متوجه غارت شدن همه منابع ملی کشورشان از موزه ها تا خدمات آب و برق عمومی میشوند. 

کتاب نهایتا در یک فصل کوتاه به این مسئله میپردازد که مردم کشورهای مختلف جهان در حال شناختن و مقابله با دکترین شوک هستند. او مردم تایلند را مثال میزند که پس از سونامی حاضر نمیشوند پیمانکاران سرمایه دار بازسازی مناطق روستایی را به عهده بگیرند و خودشان برای بازسازی صدمات سونامی آستین بالا میزنند. برعکس مردم فقیر روستاهای سری لانکا که دست روی دست گذاشتند تا دولت نئولیبرال مناطق آنها را به بهانه بازسازی تبدیل به مناطق گردشگری با هتل های مجلل کند! اما کاری که مردم محلی تایلند میکنند حتی برای ساکنان تنگدست نیواورلئان امریکا که کاترینا داروندارشان را نابود کرده بود هم الهام بخش میشود:
<b>
یک سال بعد از «توفان کاترینا» جهادگران بازسازی تایلند و هیئت کوچکی از بازماندگان توفان کاترینای نئواورلئان ملاقاتی استثنایی کردند. میهمانان آمریکایی از چند روستای بازسازی شده تایلند بازدید کردند و از سرعت اسکان مجدد آوارگان که واقعیتی شده بود، شگفت زده شدند. اندشا جوآکالی مؤسس انجمن دهکده «بازماندگان در نئواورلئان» گفت: در نئواورلئان ما منتظر میماندیم که دولت کارها را برای ما انجام دهد، اما اینجا شما خودتان همه کارها را انجام میدهید. وقتی برگردیم الگوی شما را آیینه خود خواهیم کرد.» پس از آنکه رهبران این انجمن نئواورلئانی به میهن خود بازگشتند به راستی موجی از اقدامات مستقیم در شهر پدید آمد. جوآکالی که محله اش هنوز ویرانه بود، تیمی از داوطلبان محلی را سازمان داد که خانه های آسیب دیده در بخش خود را تمیز و پاکسازی کنند و سپس سراغ بخش دیگری بروند. او میگفت که سفرش به منطقه سونامی زده به او چشم انداز خوبی در این باره داد که چگونه مردم نئواورلئان چاره ای نخواهند داشت جز اینکه سازمان امدادرسانی ایالات متحده (FEMA) را کنار بگذارند و قیدِ استانداری و شهرداری را بزنند، و از خود بپرسند که همین الآن چه کار میتوانیم بکنیم، که به رغم دولت و نه به علت وجود دولت، محله هایمان را به وضعیت گذشته برگردانیم؟</b>

چون یکی از قابل تامل ترین بخش های کتاب مربوط به جو ترس و وحشت پس از طوفان کاترینا است که همه موسسات امدادرسان ایالات متحده را از کمک به مردم این ایالت فقیرنشین بازداشت و موقعیتی آخرالزمانی به وجود آورد به هر کس این کتاب را میخواند توصیه میکنم کتاب خواندنی "اسلاوی ژیژک" به نام خشونت را هم بخواند. آنجا ژیژک در یک جستار خواندنی به این پدیده میپردازد که چگونه نئولیبرالیسم همه ما را برای موقعیت آخرالزمانی آماده میکند.

 

  • مجید اسطیری
  • ۲
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

امسال در ایام نمایشگاه کتاب این جستار را درباره یک دهه ریخت و پاش ناشران حکومتی با طرح جلدهای اجق وجق نوشتم.
توی یادداشت نوشته ام که یکی از مصادیق غلط بودن آن مسیر در طراحی جلد این بود که وقتی انتشارات «عصر داستان» تعطیل شد و همه کتاب هایش به انتشارات علمی فرهنگی ارث رسید، هیچ کدام از کتاب ها با آن طرح جلدهای پر زرق و برق چاپ نشد. همه طرح جلدهای گران را عوض کردند و طرح های ساده و زیبا و ارزان زدند.
اگر طرح جلدهای عجیب و غریب باعث فروش بیشتر بود ممکن بود نشر جدید آن ها را کنار بگذارد؟!
از قضا چند وقت پیش این دو کتاب را در قفسه یک کتابخانه عمومی دیدم، در کنار هم.
سمت راستی مثل همه نمونه های دیگری که در یادداشت ذکر کرده ام از جمله هوس بازی های خنده‌دار مجید زارع است. کارت بانکی را روی جلد چسبانده!
کدام را ساده تر می‌شود در دست گرفت؟کدام کمتر و دیرتر آسیب می‌بیند؟
زارع یک دهه با طرح جلدهای سانتی مانتال به حساب مملکت آزمون و خطا کرد و خودش را بین گرافیست های دیگر «کسی!» نشان داد.
حالا بساط این معرکه گیر جمع شده است. شکر خدا.

 

 

 

  • مجید اسطیری
  • ۲
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

تلاطم های اجتماعی علاوه بر اینکه احساسات را جریحه دار میکنند، قوه ادراک را تحت تاثیر قرار میدهند. از کسی که احساساتش جریحه دار شده چندان نمیتوان توقع رفتار اخلاقی داشت، اما از ناظران چه؟

ناظران باید بتوانند هر رفتاری را به محک قانون اخلاقی درون خویش بسنجند. چرا که به گفته #امانوئل_کانت "اگر معیار بازپسینی برای اخلاق نداشته باشیم، رفتار ما پذیرای هرگونه تباهی خواهدشد." کانت مانند #ارسطو معلم اخلاق نیست. او فیلسوف اخلاق است. فیلسوف دچار تلاطم نمیشود و قوه ادراکش دستخوش عواطف نمیشود. اما کدام انقلاب اجتماعی است که زمام عواطف مردم را در اختیار نگیرد؟

انقلاب اسلامی ایران هم اینگونه بوده است. در انقلاب ما رفتارهای هیجانی انجام شده است. خشونت رخ داده است. عواطف بر منطق چیره شده است. اما سوال اینجاست "چقدر؟!"

کتاب خواندنی #14_آبان_روز_آتش به خوبی (و شاید ناخواسته!) به این سوال پاسخ واضحی میدهد: خیلی کم!

#روبرت_صافاریان که او را با ترجمه ها و نقدهای سینمایی فراوان و ارزشمند و تک نگاری های جذابش میشناسیم در این کتاب به دنبال پاسخ یک سوال شفاف است: چه کسی در روز 14 آبان 1357 تهران را به آتش کشید؟

ذات این سوال گزاره مهمی را در میان می آورد: "پس تهران در آن ماه ها مدام در حال سوختن نبوده است!" شاید بسیاری از متولدین دهه 50 به بعد ندانند که ماه های منتهی به انقلاب اسلامی سراسر سوختن و کشتن نبوده است. انقلاب با روشهای مسالمت آمیز پیش میرفت و فقط یک شب قبل از پیروزی انقلاب بود که امام خمینی دستور مقابله با حکومت نظامی را صادر میکنند.

صافاریان با دقتی کم نظیر فیلمهای مستند آن دوره را بررسی میکند تا نشان دهد انقلاب ما اصلا انقلابی خشن نبوده است. روایت #محمود_گلابدره_ای در #لحظه_های_انقلاب را با مصادیق دقیقی نقد میکند تا نشان دهد او با هیجانزدگی بی ترمزش نماینده خوبی برای انقلابی ها نبوده است. نهایتا به عنوان کسی که در صحنه آتش سوزی های روز 14 آبان 57 حاضر بوده خاطرات خودش را شخم میزند تا ببیند مردم چه اندازه خشونت به خرج میدادند؟ و درباره صحنه های خشونت چه نظری داشتند؟

این اثر در واحه ای میان گونه های مستندنگاری، تک نگاری، پژوهش و ... جای میگیرد و همین است که آن را خواندنی میکند. صافاریان به مخاطب امروزی میگوید خشونت نباید قوه ادراک و قضاوت منطقی تو را مختل کند. حتی بعد از گذشت چهل و چهار سال هم میتوان برگشت و دیده ها را به محک قضاوت گذاشت.

 

 

این مطلب را در پایگاه "ایرانی بخوانیم" ببینید.

 

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

مخاطبی که در مطلب قبل نوشته م پیام مفصلی داد که زیر مطلب میتوانید بخوانید و جواب من هم هست و خوشحال میشوم هر کس میخواند نظرش را بنویسد.

علی الحساب بیشتر برایم روشن شد که خیلی ها احتمالا درباره وضعیت حقوق زنان در ایران اعتراض دارند. من هم چون متخصصش نیستم چیز خاصی نمیتوانم بگویم و ای بسا بخشی از اعتراضشان وارد باشد. فقط از خودم میپرسم ما الآن کجای دعوا هستیم؟ آرایش رسانه های غربی در برابر ایران آیا به خاطر حقوق زنان است؟

من این طور فکر نمیکنم. حتی کسانی که هفته پیش توی خیابان شلوغ میکردند هم احتمالا ذهنشان چندان درگیر حقوق زنان نبود. من توی این تله نمی افتم. مسائل حقوق زنان را ای کاش فعالان حقوق زن پیگیری کنند. مسئله من کماکان همان مسئله پستی است که 17 مهر نوشتم. یعنی آیا میشود به خشونت مشروعیت داد؟ من نمیتوانم این را بپذیرم و کاش هیچکس نپذیرد. کاش از خودمان بپرسیم کسانی که ما را دعوت به خشونت میکنند چه برنامه ای برای آینده مان دارند؟

در دو مطلب قبلی تجربه تاریخی ملت خودمان را گواه گرفتم که ما با آشوب به اصلاح نمیرسیم و حالا به نظرم باید تجربه جغرافیاهای دیگر را گواه بگیریم که آشوب طلبی راه به اصلاح امور نمیبرد. از همه واضح تر سرنوشت سوریه است که با ادعای اعتراض آغاز شد اما خود معترضان نفهمیدند چطور داعش از زیر پایشان سبز شد. نقش دروغگویی رسانه های غربی را هم نباید فراموش کرد. کتاب "کنترل رسانه ها" از چامسکی خیلی درخشان است در بررسی تلاش رسانه ها برای آغاز جنگ در نقاط مختلف دنیا.

به وفاق اجتماعی و برگذشتن از تفاوت دیدگاه ها فکر میکنم. به گفتگوهای مفصل و دوستانه فکر میکنم که میتواند جوی دور شدن دلها را بگیرد. اما به نظرم کسانی که مردم را دعوت به خشونت میکنند میخواهند از همه زامبی بسازند. با زامبی دیگر نمیشود گفتگو کرد. آنها همین را میخواهند که ما به هم چاقو بزنیم.

همانهایی که ما را با خشونت در خیابانها دعوت میکنند از کشورهای G7 دعوت میکنند زودتر به ایران حمله نظامی کنند تا خشونت پایان یابد!!!

 

 

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

ارزش و شرافت

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

یک فرد ناشناس زیر مطلب قبلی من کامنت گذاشته خلاصه چیزی که نوشته ام این است که "ارزش آری، شرافت نه!"

آن قدر از همین کامنت گنگ کوتاه خوشحال شدم که خدا میداند. تشنه حرف زدن هستم. به قول بهمنی "تشنه یک صحبت طولانی ام!" خدا را شاهد میگیرم تشنه یک صحبت طولانی با کسانی هستم که مثل من از این وضعیت آزرده شده اند. عمیقا این روزها به این فکر میکنم دو طرف باید از "قانع" کردن همدیگر دست بردارند و دوستانه به دنبال حل مسئله ای باشند که گریبان هر دو را گرفته.

خیلی این روزها به رفقا میگویم تنها نسخه ای که برای وضعیت موجود میتوانم بپیچم نسخه ای است که کیمیایی در فیلم ضیافت پیچیده: یادآوری رفاقت ها! فیلم را لو نمیدهم کاش خودتان حوصله کنید و ببینید. رفاقت که عنصر همیشگی سینمای کیمیایی است در این فیلم یک بعد نسبتا روشنفکرانه خیلی فراگیر پیدا میکند و از قالب رفاقت گوزنها بیرون می آید. تبدیل به "وفاق اجتماعی" میشود. خیلی دلم برای این فیلم تنگ شده و کاش یک پایه پیدا شود با هم بنشینیم ببینیم. اما از این ها بگذریم و برویم سراغ مطلب قبلی من و این کامنت کوتاه. کاش کسی که این کامنت را گذاشته بر من منت بنهد و باز هم برایم کامنت بگذارد.

ارزش یک کلمه خیلی کلی است. اگر در بافت ادبیات اجتماعی امروز بخواهیم ببینیم یعنی حرفهایی که جمهوری اسلامی میزند و آخوندها میگویند. اما آیا کنکاش امانوئل کانت برای رسیدن به ضابطه قطعی اخلاق نهایتا به یک نوع ارزش ختم نمیشود. کاش دوستمان توضیح بدهد. سوال من در مطلب قبلی این بود که "آیا ما ایرانی ها هرگز با "آشوب" به مقاصد اجتماعی رسیده ایم یا نه؟" بر این مبنا "فرض ارزشی" من این است که امنیت بالاترین ارزش اجتماعی است. البته اگر کسی بتواند یک مثال ذکر کند که بله در فلان مقطع ما آشوب کردیم و مثل فیلم جوکر جامعه را شیر تو شیر کردیم و با بکش بکش به یک نتیجه اجتماعی مثبت رسیدیم من مخلصش هستم و از حرفم عقب نشینی میکنم. اما عجالتا از آن روز که مطلب را نوشتم تا امروز یادم آمد که ملت ایران یک سابقه ار آشوب دارد و آن کودتای 28 مرداد و آشوب طلبی به سرکردگی یک لات است: شعبون بی مخ!

دیگر چیزی از فضای سیاه اختناق بعد از کودتا نمیگویم که خودتان بهتر میدانید. برمیگردم سراغ کامنت کوتاه. شرافت چیست؟ شرافت خانوادگی میشناسیم. شرافت قومی میشناسیم. شرف شخصی میشناسیم. تا جایی که من میفهمم شرافت هم یک مفهوم اخلاقی است که فرد و جامعه را از درون و بیرون هدایت میکند تا دست به هر کاری نزند. مثلا شرافت خانوادگی میتواند مانع از سفلگی و گدایی شود. شرف شخصی نمیگذارد کسی ظلم کند. کاش رفیقمان پیدا شود توضیح بدهد. خب حالا با مدعای من یعنی کسی که در چهار راه سطل آشغال آتش میزند شریف است؟ شاید او یک مبارز اجتماعی است که اینگونه دارد شرافتی کسب میکند. اما حرف من این بود که آیا آشوب طلبی یکی از شیوه های کسب شرافت در تاریخ ما بوده؟ در این سالها عمده کسانی که عکسی روی دیوار موزه عبرت یا همان زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری داشته اند با این عکسها که آنها را بی ریخت و کثیف نشان میدهد بیشترین شرافت را کسب کرده اند. من خیلی دوست دارم از بحث اصلی دور نشوم. من مبارز اجتماعی را میفهمم و بهش حق میدهم معترض باشد اما مرز او با آشوب طلب کجاست؟

خیلی دوست دارم با یکی از بازداشت شدگان در آشوبها حرف بزنم اما چنین فرصتی فقط وقتی پیش می آید که طرف بازداشت شده باشد. چنین فضایی هم به درد نمیخورد. اما توی خیابان هم اگر یکی شان را گیر بیاورم نمیدانم چطور حرف بزنم که فکر نکند آدم نظام هستم. قسم میخورم خود آن آدم به قول کانت "غایت فی نفسه" من است. میخواهم در آزادی و بدون فشار با من گفتگو کند و سوگند میخورم نیات درونی ام را صادقانه به او بگویم. میخواهم بپرسم آیا چشم اندازی برای نظام بعدی داری؟ اگر این نظام سرنگون شود به نظرت چه نظامی میتواند سر کار بیاید؟ تکلیفمان با دشمنان واقعی مثل اسرائیل چیست؟ و ... اما خب به نظرم چنین گفتگویی خیلی دور از ذهن است. به همین خاطر بیشتر دوست دارم با همان رفقای اهل فکر خودم که به معترضان حق میدهند ماشین به آتش بکشند گپ بزنم.

مثل مطلب قبل با مثال دخترم تمام کنم. آیا اینکه ما هر شب سر مسواک زدن با دخترم دعوا داریم یعنی ما با "ارزش" محافظت از سلامت دندانها داریم "شرافت" شادی دخترم را زیر سوال میبریم؟ هدف من از این مثال این بود که بگویم چون "خشونت" تعریف روشنی ندارد هر فرد یا گروهی که در حال لوس یا خودخواه شدن است برای نپذیرفتن کوچکترین نقدی طرف مقابل را به خشونت متهم میکند. من الآن میتوانم همین فردی که کامنت گذاشته را به خشونت متهم کنم چون خودش را معرفی نکرده و شاید یک ترول باشد. (خدا کند که نباشد. حاضرم در یکی از کافه های تهران با هم قرار بذاریم و گپ بزنیم.)

حرفهایی که درباره وضعیت حجاب داشتم و همگی مربوط به قبل از سکته کردن آن دختر در مرکز پلیس امنیت اخلاقی است باز هم میماند برای بعد. یک بار چند خطش را نوشتم و توی کانالم گذاشتم. یک نفر ایموجی استفراغ گذاشته بود. مطمئنم اینجا هم بنویسم خیلی از خانمها حالشان به هم میخورد. اما برای هر دختری که به بهانه آزادی امیالش با ظاهر نامتعارف بیرون می آید خواندنش واجب است.

درس بزرگی که تازگی از امانوئل کانت آموخته ام را باز تکرار میکنم: برای اینکه فرد دیگری به حرف ما گوش کند باید او را غایت فی نفسه بدانیم، نه ابزاری که نتیجه مورد نظرمان را از او میخواهیم.

 

 

 

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

خب حالا شهر آشوب شده و ممکن است وقتی در حال بازگشت به خانه هستید گاز اشک آور توی حلق تان برود و مامورهای انتظامی را هم ببینید که گله به گله آماده اند که با اغتشاش برخورد کنند.

اما من که اینجا روبروی نمایشگر نشسته ام چطور باید با قضیه برخورد کنم؟ فارغ از قضاوتم درباره اینکه چه کسی ظالم است و چه کسی مظلوم. من مجاز هستم هیجانزده بشوم و فحش بدهم؟ من اخلاقا اجازه دارم به کسی بد و بیراه بگویم؟ این یک سوال اساسی است برای من. برخی رفقایم اصلا اهل هیجانزده شدن نیستند اما به دیگران حق میدهند که وسط چهارراه بیایند و سطل آشغال آتش بزنند.

واقعا میشود به کسی حق رفتار غیرعاقلانه را داد؟ مثلا میشود به کسی که فرزندش در بیمارستان فوت کرده اجازه داد یکی از دکترها را انتخاب کند و چند تا سیلی بهش بزند تا کمی آرام شود؟ ما یک زارمحمد در ادبیات مان داریم که اسلحه میکشد و نمایندگان زر و زور و تزویر در جامعه را میکشد. شاید اولین نمونه قیام علیه بی عدالتی در ادبیات ماست. آنجا نویسنده حسابی حواسش را جمع میکند که زارمحمد دقیق به کسانی حقش را غصب کرده اند شلیک کند و هیچ بیگناهی خونش نریزد. در داستان و فیلم میبینیم شهر شلوغ میشود اما زارمحمد نمیخواهد کس دیگری مثل او دست به اسلحه ببرد. ترویج کننده خشونت نیست.

گل محمد دولت آبادی هم اصلا مروج خشونت نیست. حتی عموی خودش را به خاطر اینکه پایش را از گلیمش درازتر کرده خفت میدهد و توبیخ میکند. او هم انتقامش را دقیقا از کسی که باید میگیرد. این دو نمونه را از جهانی که میشناسم مثال زدم که بگویم سابقه نداشته ما حق خشونت عمومی به مردم بدهیم. سابقه نداشته بگوییم چون عدالت یا آزادی نیست پس مجاز به هرج و مرج هستیم. الآن که دارم مینویسم مخاطبم اصلا کسانی که توی خیابان هستند نیستند. مخاطبم کسانی هستند که از عنوان "اغتشاش" آزرده میشوند و فکر میکنند عده ای حق دارند اموال عمومی را از بین ببرند و امنیت را مخدوش کنند. "لحظه های انقلاب" محمود گلابدره ای را بخوانید که گزارش لحظه به لحظه کف خیابانهای تهران در بهمن 57 است. ببینید کسی دنبال ایجاد آشوب هست؟ مردم مشروب فروشی ها را آتش میزنند نه اتوبوس ها را. ما هیچ وقت ملت آشوبگری نبوده ایم.

میشل فوکو بعد از ماجرای سینما رکس است که به ایران می آید و این حادثه جرقه توجه رسانه های جهان به وقایع ایران را میزند. ماجرای سینما رکس کاملا حلاجی شده و شکی در این نیست که کار ساواک بوده. یعنی چه؟ یعنی نظام منتظر خشونت از طرف مردم بوده ولی مردم این خشونت را نشان نمیداده اند. بالاخره ساواک مجبور میشود فاجعه ای بیافریند که واقعا توجه ها را جلب کند و آن را پای انقلابی ها بنویسد. با دوست مطلعی صحبت میکردیم و میگفت انقلاب ما یکی از مسالمت آمیزترین انقلابهای تاریخ بوده در برابر انقلاب فرانسه و شوروی که با جویبارهای خون و کشته های فراوان همراه بوده اند. حرفم تمام.

دوستان عزیز به خشونت هیچگاه مشروعیت ندهیم. اگر خانم پلیس چند ثانیه قبل از ولو شدن آن دختر در مرکز پلیس امنیت اخلاقی یک تلنگر به او زده بود من هم شاکی و مدعی بودم. اما من خشونتی ندیدم. اگر این دختر مورد خشونت عاطفی واقع شده و ایست قلبی کرده بحث تازه ای باز میشود که اگر عمری بود خواهم نوشت. "خشونت عاطفی" یا "خشونت روانی" اول از طرف خود این دختران به جامعه وارد شده.

دختر 5 ساله من گاهی با کوچک ترین تذکری میزند زیر گریه و به من و مادرش میگوید "بدجنس ها!" ما را به خاطر یک اخم متهم به خشونت میکند تا عقب نشینی کنیم و او به خرابکاری اش ادامه بدهد.

اعتراض آری، اغتشاش نه.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

اردیبهشت 85

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

یک نفر در 14 سالگی در قله قدرت روانی خودش است، یکی در 20 سالگی، یکی در 30 سالگی و ... کسی چه میداند شاید هم بعضی ها کلا روی قله زندگی میکنند.

من که این طوری نبودم و نیستم. برای من قله قدرت روحی و روانی ام اردیبهشت 85 بود. اگر ترم اول مشروط نشده بودم آخرین ترم تحصیلم در بیرجند بود. اما همه کارورزی ها افتاده بود به ترم پنجم و من خیلی سرم خلوت بود چون واحدهای تئوری کمی داشتم و بقیه ش همه ش اوقات فراغت بود.

از بهمن 84 هم الکی زده بودم به در عشق و عاشقی و برای خودم دنیای جالب و شیرینی ساخته بودم. الآن که به آن دختر فکر میکنم خنده ام میگیرد که چطور ممکن بود او بتواند شریک زندگی من بشود. الآن که به همسرم نگاه میکنم و میبینم چطور خودش را وقف من و بچه ها کرده هم خنده ام میگیرد هم افسوس میخورم که چرا بیخود یک سال ذهنم را درگیر آن دختر کردم. دختر بدی هم نبود اما غرور و نخوت از سر و رویش میبارید و در حرفهایش هم مشخص بود. بگذریم. به هر حال خریت های 21 سالگی بود.

آلبوم موسیقی بنیامین آمده بود و طوفانی هب پا کرده بود. بزرگ و کوچک مشغول بنیامین گوش دادن بودند. از همه اتاق های خوابگاه صدای بنیامین بیرون میزد (اغراق) الآن که آن آهنگها را گوش میکنم مبهوت میشوم چطور ما این خزعبلات را گوش میدادیم. یک فضا بود بیشتر در آهنگهایش که کاملا سطحی و مزخرف بودن شعرها را پوشش میداد و نمیگذاشت درباره ش قضاوت کنی. البته توی تنظیم واقعا مجموعه خوبی بود چون تنظیم هر قطعه هماهنگی بسیار زیادی با همان ترانه الکی داشت. مثلا همان آهنگ "امروز درست یک سال و ده ماهه و دو روزه که ندیدمت" را به یاد بیاورید و ببینید چه دقتی درانتخاب آهنگ جاز و استفاده از ساکسوفون شده بود.

عنصر دیگری که اردیبهشت 85 من را آن طور لطیف و رنگی کرده بود مجموعه شعر "گریه های امپراطور" فاضل نظری" بود. اگر اشتباه نکنم من همه غزلها را آن قدر خوانده بودم که حفظ شده بودم. کتاب را دقیقا یک سال قبلش از نمایشگاه کتاب تهران خریدم به همراه مجموعه "رنگهای رفته دنیا" از گروس عبدالملکیان و اگر اشتباه نکنم مجموعه "عاشقانه های پسر نوح" علی محمد مودب. الآن که بعد از 17 سال دارم به اردیبهشت 84 فکر میکنم حدس میزنم هر سه مجموعه را یکجا از غرفه خانه شاعران خریده بودم. چقدر دنیا چیز عجیبی است. حالا من اینجا توی تالار مطالعه فرهنگسرای خاوران نشسته ام و دارم خاطراتم را مرور میکنم در حالی که ده سال کارمند موسسه علی محمد مودب بودم و پارسال بعد از تولد فرزند دومم بی دلیل اخراجم کرد. خدایا پناه بر تو.

مهم ترین عنصری که اردیبهشت 85 را آن قدر دوست داشتنی کرده بود حضور حجت خسروی بود. توی آن یکی وبلاگم خاطره "کف" آوردن حجت در شب یلدا را نوشتم. من از پاییز 84 خیلی با حجت قاطی بودم. خیلی با هم مانوس و صمیمی بودیم. یک بار حجت حرفی زد که من خیلی تعجب کردم چون عین آن حرف را من میخواستم به او بگویم. گفت «حرف زدن من خیلی شبیه تو شده!» و یکی دو تا مثال آورد که مثلا این طوری مثل تو تعجب میکنم یا موقع خندیدن مثل تو این جوری میخندم. من درباره این که حجت چقدر شبیه من شده بود واقعا قضاوتی ندارم و همان موقع هم _با این که خیلی از این حرفش خوشحال شدم_ ولی صد در صد باورم نشد، اما درمورد خودم به طور یقینی مطمئن بودم که خیلی شبیه او شده ام. شوخی ها و لحنم و همه چیزم. این البته در مورد من یک جنبه دیگر هم داشت.

آن دو سال و نیم من به شکل واضح لهجه م تغییر کرده بود. خودم هم میفهمیدم و دوستش داشتم. با موسیقی کلام بچه های خراسان حرف میزدم. وقتی برمیگشتم تهران خانواده بهم میگفتند چرا لهجه پیدا کردی؟ یک بار که زنگ زده بودند خوابگاه وقتی وحید چیزی ازم پرسید به جای این که بگویم آره گفتم "ها" وحید گفت ها و مرگ. درست حرف بزن. خلاصه اگر میخواستم میتوانستم جلوی تغییر لهجه م را بگیرم اما آن قدر با آن زندگی و آن بچه ها مانوس بودم و حال میکردم که میخواستم همه جزئیاتشان را بپذیرم و کاملا در بینشان حل بشوم. 

یک اتفاق دیگر اردیبهشت 85 که باید بنویسم سرون همان غزل "و دورم از تو من اینجا هزار کیلومتر" بود که الآن شاید رویم نشود به رفقای شاعر جدی نشانش بدهم اما آن موقع خیال میکردم خیلی چیز نابی است. دقیق خاطرم هست که یک شب شعر در آمفی تئاتر شیک و تازه ساز دانشگاه بیرجند (یا شاید دانشگاه آزاد) برگزار میشد که من برای اولین بار غزلم را آنجا خواندم و آن بیت خوبش را که خواندم همه به به و چه چه کردند. تا آن موقع وقت شعر خواندن آن طور تشویق نشده بودم.

هوای اردیبهشت 85 بیرجند بی اندازه لطف داشت. شبها که از سلف برمیگشتیم کنار شیشه باز سرویس مینشستم و میگذاشتم آن هوای دل انگیز صورتم را نوازش کند. با همکلاسی ها برای آخرین بار رفتیم بنددره. با دخترهای کلاس رفتیم و من برای خیلی ها فال حافظ گرفتم. اردوی فارغ التحصیلی به حساب می آمد.

من در مجموع با تحصیل کردن در شهرستان خنجر زهرناکی در گرده خودم فروکردم. در دفترچه انتخاب رشته باید توضیح بدهند اگر خاطره باز هستید در شهرتان بمانید.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

یک بار نشستم و مطلبی نسبتا بلند درباره نگاهم به "فرودستان" در عالم سینما نوشتم اما متاسفانه توی بیان ثبت نشد و پرید.

حالا با ذهنی آشفته تر از دفعه قبل میخواهم حرفم را بنویسم. از چند تا فیلم میخواهم شاهد مثال بیاورم. من که زیاد اهل دنبال کردن آثار مهم و تازه سینمای جهان نیستم اما دو سه سال پیش همین طوری اتفاقی شنیدم که رفقا میگفتند چند تا فیلم مهم یکی دو سال گذشته به مسئله بی عدالتی و تبعیض پرداخته اند. اسم این سه تا مطرح بود که از قضا من هر سه تا را دیدم: جوکر، پارازیت، پلتفرم.

حالا اینجا من میخواهم به فیلم قدیمی ژرمینال که بر اساس رمانی با همین نام از امیل زولا ساخته شده و فیلم ببر سفید که همین چند سال پیش بر اساس رمانی با همین نام از رمان نویس جوان هندی آراویند آدیگا ساخته شده هم ارجاع بدهم. خب حالا طرح مسئله: آیا اجرای عدالت ممکن نیست مگر با دست یازیدن به خشونت، زیر پا گذاشتن اخلاق و ظلم به ظالمان؟! به نظرم همه این چند فیلمی که نام بردم بر این برداشت صحه میگذارند. صحنه های انتقام دارند. صحنه های خشونت دارند و البته بالاتر از این ها خشونت برای انتقام را تقدیس و تطهیر میکنند.

در جوکر این خشونت به عریان ترین شکل خودش را نشان میدهد. در رفتار شخصیت جوکر البته طبیعی ترین قسمتش را میبینیم اما انگار در پایان به پرده سوم فیلم که کنش و گیر افتادن جوکر است یک پرده چهارم کوچک اضافه شده که میبینیم مردم هم مثل او عصبانی هستند و قابلیت تخریب و ویرانگری پیدا کرده اند. چرا؟ آیا همه سرنوشتی مثل جوکر را از سر گذرانده اند؟ پاسخ به این سوال مهم است چون من واقعا معتقدم سرگذشت جوکر خیلی برساخته و غیرطبیعی بود: هم کارفرمایش به او ظلم میکند، هم همکارش، هم خدا، هم مادرش. اصلا به نظر من فیلم قابل اعتنایی نبود. خیلی خیلی ساختگی بود که کسی یک جا دچار این همه بدبختی باشد و یک معشوقه هم که دارد خیالی باشد. اما چرا مردم ما و از آن مسخره تر مردم عراق از این فیلم خوششان آمد؟ پاسخ در روحیه رمانتیک متوهم ماست که همیشه میخواهیم بگوییم توطئه ای علیه ما وجود دارد.

پارازیت به لحاظ قصه خیلی جذاب و قوی بود. اصلا فکر این که یک خانواده فقیر چقدر راحت میتوانند یک خانواده پولدار را خر کنند و سرشان را شیره بمالند ایده فوق العاده جذابی به نظر میرسد. حالا اگر من به شما بگویم که تقریبا یک سال قبل از دیدن پارازیت چنین ایده ای به ذهنم رسیده بود باورتان نمیشود! ولی به خدا این ایده به ذهنم رسیده بود که یک بچه زرنگ پایین شهری فقط با یاد گرفتن سه چهار تا درس اول گیتار و سر هم کردن یک ظاهر گول زننده برود و بشود استاد یک بچه پولدار که عقده محبت دارد (چیزی که در آن طبقه زیاد هست.) حالا بگذریم. خب چرا نباید این خانواده بتوانند بی سر و صدا از خانه آن پولدارها بیایند بیرون و یک درس اخلاقی هم گرفته باشند که زالو صفت بودن خوب نیست؟ واقعا چرا؟ این دیگر فقط خواست کارگردان است. مخصوصا وقتی این خانواده انگل متوجه میشوند که قبل از آنها یک انگل دیگر دارد از این خانواده ارتزاق میکند دیگر زمینه فراهم است که اینها عقب بکشند. یا اصلا همزیستی کنند. اما انگار کارگردانهای جهان میخواهند بگویند فقر نه تنها زاده شرایط  فقرا که بیماری اخلاقی آنهاست که جز با عق زدن خشونت درمان نمیشود.

پلتفرم هم ایده جالبی دارد. من به شخصه ذهنی که ساختار فلسفی-اجتماعی جهان ما را در قالب این استعاره بیان میکند را ستایش میکنم. واقعیت طبقاتی جامعه خیلی خوب بیان میشود. اما خب چرا کارگردان یا مولف نمیخواهد باور کند که در آن طبقات خیلی پایین ممکن است رضایت وجود داشته باشد. بله، چرا که نه؟ ما که خودمان در همان طبقات پایین بوده ایم همیشه به چیزی که از بالا رسیده راضی بوده ایم. الآن کاری به رویکرد عدالت طلبانه ندارم. دارم درباره اخلاق حرف میزنم. اصلا در تمام این یادداشت حرفم از اخلاق است. چرا اینها نمیخواهند بپذیرند که میتوان حق را گرفت بدون ظلم کردن؟ در پلتفرم برای این که آن مهم ترین غذای روی میز را دست نخورده حفظ کنند مجبور میشوند کتک بزنند و آدم بکشند. بله در پای عدالت باید خونها ریخته شود اما به چه نیتی؟ به نظرم البته پلتفرم نسبت به دو تای قبلی نگاه سالم تری به نیت و انگیزه دارد.

و اما این نگاه به "خشونت برای مبارزه با خشونت" در جهان غرب مسبوق به سابقه است. ژرمینال امیل زولا حکایت همین دیدگاه است. اساسا هر حرکت اصلاح طلبانه ای برای مبارزه با بی عدالتی حاوی اندکی خشونت خواهدبود چون طبعا قدرتهای حاکم مقاومت میکنند اما چقدر خضونت و به چه نیتی؟ در ژرمینال مردم همین طور که داد میزنند "نان" از شدت گرسنگی همه جور جنایتی مرتکب میشوند. شنیده ام انقلاب فرانسه و انقلاب روسیه با این که درصد پایینی از مردم این دو کشور درگیرشان بوده اند جویباری از خون به راه انداخته ولی در انقلاب ایران که درصد بیشتری از مردم درگیرش بوده اند تعداد جان باخته ها خیلی کمتر بوده.

پس گویا تفاوتی هست. یک ترمز دستی وجود دارد. یک ندای درونی وجود دارد. یک تجربه اخلاقی وجود دارد. بله ما هم دیده ایم فقرایی را که بچه شان را برای "زرنگی" تربیت کرده اند اما تا دلتان بخواهد مستضعفینی دیده ایم که منتظرند انتقام نهایی شان را کسی بگیرد که مظهر تام و تمام اخلاق باشد. راستی به خود این ایده فکر کنید: عدالت واقعی اجرا نمیشود مگر وقتی که مظهر اخلاق و تقوای واقعی ظهور کند.

ظلم ظلم است و ظلم به ظالم فقط ظالم را در مقام مظلوم و طلبکار مینشاند که حقش نیست. شاید هم فلسفه ساخته شدن این فیلم ها همین باشد: اگر شما به جای ما بودید بیشتر ظلم میکردید!

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

بی زمانی در مکان!

به نام دوست

 

یکی از نیازهای عمیقم که شاید هیچ وقت به تمامی با کسی در میان نگذاشته ام احتیاج به بی زمانی است.

هر چیزی در بستر زمان نقطه پایان پیدا میکند و این سوال مطرح میشود که "بعدش چه؟". من اصلا نمیتوانم این سوال را تحمل کنم. فکر نکنم هیچ کس دیگری هم بتواند تحمل کند. مسئله فقط این است که بعضی ها توانایی بیشتری در فراموش کردن آن دارند. شاید اسم درست این حالت بی حوصلگی باشد. حوصله نداشتن یعنی این که مدام منتظر تمام شدن کاری که داریم انجام میدهیم باشیم.

نیاز عمیق من این بوده و هست که فراموش کنم کاری که دارم انجام میدهم بالاخره تمام میشود. احتمالا برای برآوردن همین نیاز من خودم را در هنر غرق کرده ام. اهل ادبیات و موسیقی شده ام. دقت کردید؟ اگر از گذر زمان رنج میبرم به این خاطر نیست که اهل هنر هستم، بلکه اهل هنر شده ام، چون از گذشت زمان رنج میبرم (و رنج میبرده ام) . مهمترین کمک هنر به من فراموش کردن نزدیک شدن نقطه پایان بوده و هست.

سوال "بعدش چه؟" در رابطه با هنر اساسا بی وجه میشود. مثلا شما از نگاه کردن به یکی از تابلوهای پیکاسو به چه نتیجه ای میرسید که بخواهید بدانید بعدش چه کار کنید؟ یا همان طور که قبلا نوشته ام کی میشود گفت ما به تمامی همه معانی مستتر در همان صحنه بخشیدن شمعدانهای نقره به ژان وال ژان را فهمیده ایم؟ به نظرم هیچ وقت! خب از این مقدمه بگذریم و برسیم به اصل مطلبی که در این متن میخواهم به آن بپردازم. از اینجا به بعد به نظرم ربطی به هنر و مخصوصا هنر معماری ندارد. میخواهم در این باره بنویسم: خاصیت بی زمانی در مکان!

چیز دیگری که میتواند زمان را متوقف کند مکان است! این را فقط بر اساس تجربه میگویم و پرداخت مطلب احتیاج به اندیشه بیشتر و کمک شما دارد. من این را تجربه کرده ام که در برخی مکانهای خاص زمان را فراموش کرده ام. محک تجربی ام این است که وقتی به بودن در آن مکانها فکر میکنم احساس میکنم ماجرا به خیلی قدیم برمیگردد، ولی وقتی حساب و کتاب میکنم میبینم ماجرا متعلق به همین اخیر است. یعنی آن تجربه بیرون از زمان بندی معمول زندگی در ذهنم ثبت شده و انگار در جایی از مغزم ذخیره شده که پوشه ذخیره چیزهای قدیمی تر و گران بهاتر است. الزاما آن مکان یک مکان لذتبخش نبوده. ممکن است مطب یک دکتر بوده باشد اما من را از زندان زمان رها کرده.

آیا تا به حال چنین تجربه ای داشته اید؟ از دیگران خبر ندارم اما احساس میکنم علت وجود این همه کافه در منطقه مرکز و شمال تهران همین نیاز آدمها به گم کردن زمان در مکان است. از گفتن این حرف حس خوبی بهم دست نمیدهد (همان طور که اولین بار از شنیدنش دمغ شدم) اما جای گفتنش همین جاست: میگویند در نوشگاه ها ساعتی وجود ندارد! آخ چقدر خوب میشد من میتوانستم در جهانی بدون ساعت زندگی کنم! قول میدادم هرگز لب به هیچ نوع مسکرات نزنم! هی! این را بگویم که اگر آدمها به پاتوق نیاز دارند احتمالا برای حس کردن همین بی زمانی است.

پاتوق یعنی جایی که من میدانم چه کسانی و چه جهانی در آن انتظارم را میکشد و بنابراین راحت تر در آن مستغرق میشوم. خیلی از ما برای جا شدن از زمان احتیاج به پاتوق داریم. البته در مورد اکثریت مردم عکس این مسئله صدق میکند. اکثریت مردم برای جدا شدن از زمان ترجیح میدهند یک مکان جدید را تجربه کنند. به همین خاطر میروند سفر. من قبلا نوشته ام که چندان اهل سفر نیستم و مهاجرت را به مسافرت ترجیح میدهم.

در سفر سوال "بعدش چه؟" بی وجه نمیشود. ولی مهاجرت کار آدمهای با جرات تر است. در مسافرت شما ممکن است احساس بی معنایی کنید اما در مهاجرت میدانید که باید معنا را خودتان در مکان جدید بسازید. یک نمونه خوب بی معنا شدن در هتل، داستان گربه زیر باران همینگوی است.

همه این چیزهایی که نوشتم برای اکثریت قاطع مردم که غرق در زندگی هستند عجیب است چون زمان را اصلا حس نمیکنند که اذیت بشوند.

  • مجید اسطیری