مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

نورمن فینکلشتاین

حالا که جای خالی نوام چامسکی به عنوان یک مدافع آرمان فلسطین در میان چهره های آکادمیک آمریکایی احساس میشود، به نظرم فینکلشتاین با نقدهای تند و تیزش بر سیاست های جنایتکارانه اسرائیل تا حدی جای خالی چامسکی را پر میکند. هر چند او پیش از این به خاطر مواضعش از دانشگاه اخراج شده است.


 

صنعت هولوکاست چه زمانی خلق شد؟
در این کتاب فینکلشتاین درباره صنعت هلوکاست حرف میزند. بر خلاف تصور رایج صنعت هولوکاست بلافاصله پس از پایان جنگ جهانی دوم شروع نشد. این صنعت حتی پس از تشکیل رژیم صهیونیستی نیز آغاز نشد. بلکه این صنعت وقتی به راه افتاد که لابی های صهیونیستی فهمیدند از طریق بزرگنمایی درباره کشتار یهودیان به دست نازی ها چقدر میتوانند درآمدهای هنگفتی کسب کنند.

فینکلشتاین توضیح میدهد که بسیاری از یهودیان ساکن آمریکا و اروپا که همیشه به عنوان رنج دیدگان از ظلم نازی ها در موردشان تبلیغ میشود درواقع هیچ نفعی از درآمدهای صنعت هولوکاست نمیبرند و در این زمینه او مادر خودش را مثال میزند که در یک اردوگاه اسیر بوده و غرامت ناچیزی دریافت کرده است.

این غرامت ها که از کشور آلمان (به عنوان خطاکار) و حتی از بانکهای سوئیس (به خاطر سکوت) گرفته میشوند در جیب اسرائیل برای خریدن سلاح های مخرب تر جمع میشوند در حالی که برخی از یهودیان کهنسال بازمانده از اردوگاه های آلمان در فقر میمیرند. اما بخش جالب توجه تر بحث فینکلشتاین رویکرد اخلاقی-تاریخی او به ماجراست:

سابقه آمریکا در نپذیرفتن پناهجویان بهتر از سوئیس نیست و شاید بدتر هم باشد. ایالات متحده آمریکا نیز در طول جنگ جهانی دوم و پیش از آن از ورود پناهجویان یهودی به خاک آمریکا جلوگیری می کرد؛ اما این کشور هرگز در صدد برنیامده است که مثلاً به پناهجویان یهودی کشتی سن لوئی که به سرنوشت فاجعه باری دچار شد خسارت پرداخت کند. سوییس علیرغم اندازه کوچکیش در طول جنگ جهانی دوم به اندازه آمریکا پناهجوی یهودی پذیرفت.
این حقیقت دارد که اگر اراده آموختن وجود داشته باشد، ما آمریکاییان هم می‌توانیم از تجربه نازی‌ها درس‌های بسیاری بیاموزیم. آنچه ما آمریکاییان بر اساس آموزه «سرنوشت آشکار» پذیرفتیم و عمل کردیم تقریباً همه عناصر ایدئولوژیک و طرح شناختی هیتلر را در خود داشت و ما در حقیقت الهام بخش هیتلر بوده ایم. به بیان دیگر هیتلر کشورهای اروپای شرقی را بر اساس الگویی که آمریکا قبلاً اختیار کرده بود به تصرف درآورد.


به هولوکاست نزدیک نشوید!
یکی دیگر از مسائل مورد انتقاد او اسطوره سازی درباره یهودکشی است که با هدف منحصر به فرد بودن آن انجام شده (در حالی که تاریخ شاهد کشتارهای بزرگتر و سازمان یافته تر هم بوده) و باعث شده محققان جرئت نزدیک شدن به این مسئله را نداشته باشند. ریشه های این اسطوره سازی از آثار هانا آرنت گرفته تا رمان هایی که توسط نویسندگان سوداگر نوشته شده اند قابل پیگیری است. فینکلشتاین نشان میدهد برخی از این نویسندگان نه تنها در زمان جنگ ساکن آلمان یا لهستان نبوده اند که حتی یهودی هم نیستند و فقط به طمع پول، صحنه هایی را توصیف کرده اند که حالا به عنوان تاریخ به خورد مردم جهان داده میشود

میگویند «اهمیت جهانشمول فاجعه یهودکشی در منحصر به فرد بودن آن است.» اما اگر این فاجعه با هیچ رویداد دیگری قابل قیاس نیست و درک آن هم از طریق قیاس ممکن نیست چگونه میتوان مدعی شد که اهمیت آن جهانشمول است؟ بحث درباره منحصر به فرد بودن حادثه کشتار یهودیان بحثی عقیم و بی حاصل است. ادعای بی نظیر بودن این فاجعه نوعی «تروریسم فکری» پدید آورده است.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

هجوم آفتاب

الیا کازان فیلمی دارد به نام "رود خشمگین". داستان فیلم درباره رودی است که طغیان های گاه و بیگاه آن مقامات ایالتی را به این نتیجه میرساند که باید سدی روی آن بزنند. اما ساختن سد باعث میشود زمین های بالادست رود زیر آب برود و از همه مهم تر یک جزیره نسبتا کوچک که محل زندگی یک خانواده بسیار تودار و درونگرا است. این خانواده فقط در صورت نیاز با قایق به ساحل رفت و آمد میکنند و نیازهایشان را تامین میکنند. آنچه در ادامه فیلم بر سر مادربزرگ-رئیس این خانواده می آید و چالش هایی که مسئولان دولتی با افراد این خانواده دارند بسیار شبیه به موقعیت پیرزن راوی داستان "هجوم آفتاب" نوشته قباد آذرآیین است.
نسل جدید مثل همیشه و در همه جای دنیا ارتباط خود را با خاک احساس نمیکند و در از دست دادن خانه هیچ خسرانی نمی بیند، اما نسل پیشین همه معناهای زندگی خود را در خاک و خانه اش می یابد، آن قدر که حاضر است در آن بماند و بمیرد. قباد آذرآیین به خوبی موفق شده در داستان "هجوم آفتاب" - که بلندترین داستان مجموعه است و نام کتاب هم برگرفته از آن است- هجوم واقعیت ویرانگر توسعه طلبی و زیاده خواهی را در برابر سادگی بی پیرایه زندگی شخصیتی که نماینده مردم تهی دست خوزستان است به نمایش بگذارد.


مناسبات شرکت نفت با زندگی کارگران خوزستانی چه کرد؟
شرکت نفت که توسط انگلیسی ها اداره میشود چنگال هایش را به زندگی کارگران می اندازد و همه شئون زندگی آنها را تحت الشعاع واقعیت های بی رحم خود قرار میدهد. واقعیت هایی مثل آفتاب داغ خوزستان که پیرزن داستان در برابر آن بی دفاع است و تنها پناهش سایه درخت سه پستان و مار بی آزاری است که با او همخانه شده. فرزندانش هم رهایش کرده اند و همان یکی هم که مانده در فروش خانه با دلالان سوداگر معاضدت میکند. به هر حال پیرزن بختیاری داستان آذرآیین هم مثل پیرزن فیلم الیا کازان بر هویتش پا فشاری میکند و حاضر نمیشود کسی به وعده "رفاه" - که هربرت مارکوزه متفکر برجسته مکتب فرانکفورت به فراست میگوید در عصر ما جایگزین "آزادی" شده- هویتش را از او بخرد.
مسئله اصلی این داستان همین "خرید" است. صحنه ابتدایی داستان مربوط به بازنشسته شدن همسر اوست که با یک گونی پر از اسکناس به خانه می آید و میگوید که بازنشسته شده اما او و زنش هیچ خوشحال نیستند. اگر مناسبات جهان مناسبات قبل از ورود شرکت نفت بود او تا وقتی کار میکرد میتوانست ارزش داشته باشد اما چون به عنوان یک کارگر خدمت خودش را به کارفرمای بیگانه فروخته حالا احساس میکند بی استفاده و مستهلک شده. سرمایه او کارش بوده اما مناسبات مدرنیته سرمایه او را با پول از او خریده. برکت از زندگیش رفته:
سالار آرام گفته بود: "بالاخره ئی شتر در خونه مام خوابید."
بی بی یکه خورده بود و ناغافل سوزن را هل داده بود تو انگشتش.
سالار گفته بود: "یه گونی پول داریم زن."
با چانه اش اشاره کرده بود به نیم گونی گوشه اتاق.
بی بی گفته بود: "پول! پول! میگن به هر کی میخوای نفرین بکنی بگو الهی مالت بشه پول."
داستان دوم این مجموعه هم خیلی بی پرده از ظلم انگلیسی ها در شرکت نفت میگوید و این دو داستان - که روی هم نیمی از حجم کتاب را تشکیل میدهند- تصویر واضحی از تبهکاری آنها پیش چشم مخاطب میگذارند. حفیظ، کارگر شرکت نفت، مستر دیوید هاکر، مهندس حفاری را کشته چون از بی اخلاقی او مخصوصا بی ادبی اش و ناسزاگویی هایش جانش به لبش رسیده. داستان مسیر پر پیچ و خم سرنوشت فرزندان حفیظ را دنبال میکند و نهایتا در شادمانی مردمی که پس از ملی شدن صنعت نفت به استقبال "هیئت خلع ید" از انگلیسی ها میروند به پایان میرسد.


وقتی از اصالت مینویسیم، زبان باید اصیل باشد
قباد آذرآیین در این مجموعه داستان "زبان" شگفت انگیزی دارد. از طرفی همانند مهم ترین نویسنده مکتب جنوب "احمد محمود" بسیاری تصویری مینویسد، از طرفی غلظت اقلیمی زبانش هزار بار بیشتر از محمود است. زبان روایت و شخصیت ها مملو از گنجینه پر تلالو امثال و حکم مردم جنوب است که آذرآیین الحق به خوبی آنها را استخدام کرده تا زنده بمانند. میدانیم که هر نوع رویکرد اصالت محور از جمله غلظت دادن به باورها و امثال و حکم از نوعی مقابله با تهاجم ادبیات ترجمه شده کشورهای انگلیسی زبان بر می آید، از آنگونه که در "رئالیسم جادویی" امریکای لاتین شاهدش بوده ایم. بنابراین نوع زبان آوری قباد آذرآیین در این مجموعه داستان نیز کاملا در راستای مضمون داستان های اوست.
در این مجموعه چند داستان درخشان پیرامون جنگ تحمیلی هم وجود دارد که همگی داستانهایی درونگرایانه و به شدت شهودی هستند. از جمله دو داستان "روی تخت زنی خوابیده است" - که موقعیت بسیار نزدیک به داستان معروف "شاخه گلی برای امیلی" اثر فاکنر دارد- و داستان کم حجم ولی تکان دهنده "سیب دوشنبه". حیرت انگیز است که این داستان که فقط از گفتگوی یک مادر شهید با عکس فرزندش در وسط بلوار شهر تشکیل شده و هیچ عنصر غیر واقعی، خارق عادت یا شگفت در آن نیست چه اندازه ماورایی به نظر میرسد و هیچ حرکتی در آن نیست مگر اینکه معنایی ضمنی داشته باشد. ای کاش روزی یک کارگردان خوش سلیقه با یک دوربین و یک بازیگر فیلم کوتاه کم خرجی بر اساس این داستان بسازد. ایدون باد!

 

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

قندیل کوچک

میدانید چرا اعراب کاری برای فلسطیـــ/ن نمیکنند؟

 



جرئت نمیکنم اینستاگرامم را باز کنم. بی اغراق گاهی ده پست پشت سر هم دردناک ترین تصاویر از له و لورده شدن و تکه پاره شدن تن کودکان فلسطینی برایم ردیف میشود.

اما چرا این کشورهای بی عرضه خائن غلاف عربی کاری برای هم کیشان خودشان نمیکنند؟

جواب را شاعر و نویسنده بزرگ عرب #غسان_کنفانی که به همراه برادرزاده (یا شاید خواهرزاده اش) توسط خونخوارترین رژیم نیابتی دنیا کشته شده در این داستان کودک داده است.

آخر کسی به گل سرخ میگوید شما؟ شاعر را دست در دست کودک میکشید؟

این رژیم های عربی غیر از غیرت و فهم چه چیزی ندارند که آبروی ما مسلمان ها را این طور برده اند؟

من و شما که عرب نیستیم نمیتوانیم به این سوال پاسخ دقیقی بدهیم.

پاسخ را باید غسان کنفانی بدهد، آن هم نه در یک کتاب تحلیلی یا یک رمان، بلکه در یک کتاب کودک. که نقاشی هایش را هم خودش کشیده تا این کتاب را هدیه بدهد به همین کودک شهید.

خدا به #غلامرضا_امامی نازنین عمر و عزت با برکت بدهد به خاطر ترجمه این کتاب. از قضا طرح جلد کتابی که من دارم این نقاشی زشت نیست و در خانه یا محل کار پیدایش کنم میگذارم اینجا، ولی شما را به خدا این داستان را بخوانید.

این آفتابی که امیرزاده باید به قصر بیاورد چیست؟

او چگونه باید ماموریت خطیرش را به سرانجام برساند؟

آقای #کانون_پرورش_فکری_کودکان_و_نوجوانان ممنون بابت بازنشر این کتاب ولی چرا این کتاب، این #شازده_کوچولو ی ما شرقی ها و مسلمان ها چرا نباید به شهرت کتاب سنت اگزوپری باشد؟

هزار هزار فانوس هدیه به روح پاک غسان کنفانی و پروفسور #رفعت_العرعیر نویسنده شهید فلسطینی که سالگرد شهادتش همین چند ماه پیش بود و سنگی جز از جنس کلمات به سوی دشمن پرتاب نکرده بود. اما مردانگی اش را داشت که سنگهایی از جنس کلمه به سمت دشمن بیندازد و به دیگران الهام و آموزش بدهد.

خدایا یک خواهش: ما را جلوی این مظلوم ترین مظلومان عالم سرشکسته مکن. تو را به پیامبر رحمتت کاری کن بتوانیم در چشمهایشان نگاه کنیم و بگوییم کاری که از دستمان بر می آمد را کردیم و درندگی و سگ هاری که دندان هایش را بر پیکر شما میفشرد نترسیدیم.

خدایا ما کوچک و ترسو هستیم. توکل و شجاعت را تو به حق اسدالله الغالب علی بن ابی طالب به ما الهام کن.

بگذار ما فانوس کوچک خودمان را بیفروزیم. خداوندا. تویی که با نور همین فانوس جهان را روشن میکنی. همان طور که با عصای چوپانی موسی اژدهایان را نابود کردی.

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

1. سمفونی نهم- موومان چهارم- پِرستو

2. سمفونی پنجم- موومان اول

3. سمفونی هفتم

4. سونات مون لایت 1

5. سونات مون لایت 3

6. فور الیزه

7. اگمونت

8. سونات پاتتیک 1

9. سونات پاتتیک 3

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

ماه نوامبر ماه میراث بومیان آمریکاست. یعنی همون سرخپوستا.

چند شب پیش مهمون برنامه «تفاوط» شبکه اصفهان بودم و درباره #ادبیات_ضدآمریکایی حرف زدم.

این بخش حرفام درباره جنایت هایی هستش که آمریکایی ها در حق سه قبیله سرخپوست اوسیج، اسپوکن و شایان مرتکب شده ن و هر کدوم توی یه کتاب بهش پرداخته شده.

 

 

 

 

اینجا ببینید.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

الآن مطلب قبلی ام را خواندم و به ذهنم رسید چه جنبه هایی از مسئله جنگیدن در چند جبهه را مطرح نکرده ام.

یکی از جنبه های مهم قضیه "استعدادهایی است که به هدر خواهندرفت". چه با جنگیدن در چند جبهه و چه با نجنگیدن در چند جبهه به هر حال برخی استعدادها پامال خواهند شد. مثلا موارد زیر:

- شاید اگر چمران خانواده اش را رها نمیکرد ما الآن چند مبارز بزرگ ضدسرمایه داری با فامیلی چمران در قلب آمریکا داشتیم.

- حالا برعکسش. شاید در میان بی شمار آدمهایی که به خاطر مسائل معیشتی، نگهداری از والدین یا تعهد اخلاقی به همسر "به طور مطلق" مجبور میشوند قید مبارزه اجتماعی یا رشد فکری را بزنند ما چندین ولادیمیر لنین و ایمانوئل کانت داشته باشیم و به نظرم حتما داریم.

 

مخصوصا الآن همین دومی بیشتر مد نظرم است. یعنی اگر فرض بگیریم علیرغم میل انسان، همین جنگیدن در چند جبهه شکل طبیعی و توصیه شده زندگی انسان هاست، پس تکلیف جوان بسیار باهوشی که میتواند بتهوونی دیگر، لنینی دیگر یا کانتی دیگر باشد چه میشود؟

مطلب قبلی م را که خواندم فهمیدم من این شکل قضیه را (که یکی از رنج های خودم است) مطرح نکرده ام. میدانید در همان شرایطی که مسئولیت اجتماعی به شدت همه را به واکنش فرامیخواند آدمهایی هستند که یا با بیماری جسمی و روانی خودشان یا اطرافیانشان "مطلقا" نمیتوانند هیچ نقش اجتماعی را بپذیرند.

 

اگرچه ظاهر قضیه نشان میدهد که با یک جمله میشود حکم اخلاقی را صادر کرد و گفت "جوان وظیفه تو فقط نگهداری از مادر پیرت است" اما تراکنش داده های روانی-اخلاقی که آن پشت در جهان آدم رخ میدهد غیرقابل محاسبه است. حتی تراکنش را هم که کنار بگذاریم فشار روحی-فلسفی بی پاسخ ماندن این وضعیت خیلی بزرگ و دردناک است. الآن رفتم کتاب ژیژک درباره خشونت را نگاه کردم در همان مقدمه میگوید یک بار از جوانی از سارتر میپرسد آیا باید از مادر پیرش نگهداری کند یا وارد جنبش مبارزه با آلمان نازی بشود؟ و سارتر میگوید جوابی وجود ندارد فقط باید مسئولیت انتخابت را بپذیری.

این دو تا وضعیتی که توصیف کردم یعنی "پرورش استعدادها" و "نیکی به دیگران" دقیقا دو تا مثالی هستند که کانت به عنوان وظایف اخلاقی ناقص مطرح میکند. یعنی شما چه در چند جبهه بجنگی چه در یک جبهه به هر حال اصلا نمیتوانی بگویی وظیفه اخلاقی پرورش اتعدادهایت را کامل انجام داده ای. از طرف دیگر باز چه در چند جبهه بجنگی چه در یک جبهه هیچ وقت نمیتوانی بگویی وظیفه اخلاقی ات را کامل انجام داده ای.

 

من احساس میکنم سارتر باید به آن جوان میگفت اگر تمام بشریت به دست نازی ها نابود شوند تو باید فقط از مادرت نگهداری کنی چون با احترام به قانون اخلاق است که ساختمان اخلاق سالم میماند. البته به دختر چمران هم باید گفت وظیفه اخلاقی ات این است که با فقدان پدرت کنار بیایی. 

مسئله خیلی غامض است. از یک طرف به هیچ کس نمیشود حکم کرد وظیفه اخلاقی ات فقط پرورش استعدادهایت و نیکی کردن به دیگران است و از طرف دیگر نمی شود حکم کرد اینها را رها کن و بدون اینها هم جهان نابود میشود.

اگر خود کانت استعداد فلسفی اش را پرورش نداده بود نمیتوانست این قاعده را کشف کند که پرورش استعداد هیچ وقت به نتیجه کافی نمیرسد. و او اگر فقط به دنبال نیکی به دیگران میبود کانت نمیشد و حتما این وظیفه را کمتر از آنچه باید انجام داده ولی با کشف همین قاعده بزرگترین نیکی را به بشریت کرده.

 

الآن دخترم آمده نمیگذارد بنویسم.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

اگرچه ظاهر زندگی چنین نشان میدهد که چاره ای جز جنگیدن در چند جبهه وجود ندارد اما چیزی پنهان در این وضعیت هست که به نظرم نادرست میرسد.

ما در تمام زندگی در واقع سه جبهه جنگ اصلی بیشتر نداریم: مسائل عاطفی، مسائل اجتماعی و مسائل فکری.

 

خیلی از آدمهای بزرگی که میشناسیم در واقع فقط در یک جبهه جنگیده اند و شاید به خاطر همین جنگیدن در یک جبهه واقعا به پیروزی هایی دست یافته اند. مثلا نیچه مشخصا فقط در جبهه مسائل فکری شمشیر زده و مطلقا خودش را درگیر مسائل خانوادگی و مسائل اجتماعی نکرده است.

مصطفی چمران یکهو کل مسئله خانواده را یک جا رها کرده و برای مسائل اجتماعی جنگیده.

بیشمار آدم در سراسر تاریخ روی کره زمین هم فقط برای مسائل خانوادگی، اعم از معیشتی و عاطفی عمر و ذهن شان را گذاشته اند.

 

چطور میشود گفت کار کدام یک ارزشمندتر بوده؟ اگر بر اساس قانون اخلاقی مطلق کانت به ماجرا نگاه کنیم کار هر سه دسته یک اندازه ارزش دارد. سوال من هم این نیست که کدام باارزش تر است؟ چیزی که نمیتوانم برای خودم حل کنم این است که چرا باید در چند جبهه جنگید وقتی برای انسان بودن و انجام دادن وظیفه اخلاقی جنگیدن در یک جبهه کفایت میکند؟

جنگیدن در چند جبهه احتمالا فقط باعث میشود کیفیت جنگیدن کاهش پیدا کند. در مورد مبارزانی که در زندگی خانوادگی موفق یا نسبتا موفق بوده اند هم نباید پشت صحنه را از یاد برد: همسری که مطلقا از نقش اجتماعی خودش چشم پوشی کرده (و ممکن است بغضش را تا پایان عمر پنهان کند یا حتی به خودش هم اعتراف نکند)، فیلسوفی که عقده یک رابطعه عاطفی را به گور میبرد (مثل جان استیوارت میل و ...) و...

 

میگویند کانت که تمام عمرش در خلوت و اندیشه میگذشت یک بار به یک تفریح و گردش رفت و آنچنان آشفته شد که این در زندگینامه اش ثبت شده. من هم مثل خود کانت معتقدم کاش او این هوس را در خودش میکشت (و کسانی که به او توصیه میکردند کمی از اتاق کارش بیرون برود لال میشدند) تا مگر او یک خط دیگر با شفافیت حیرت انگیزش به گنجینه فلسفه اخلاق بشریت اضافه میکرد.
یا چطور میشود پدر خانواده را که خسته و کوفته از سر کار برمیگردد و در فاصله خنک شدن چایش روی مبل بیهوش میشود سرزنش کرد که چرا مطالعه نمیکند؟ یا اگر چگوارا زن اولش را طلاق نمیداد و انقلاب کوبا ناکام میماند حیف نبود؟

 

من از اولین کلمه این متن مدام دارم به زندگی امیرالمومنین علی ع فکر میکنم که در هر سه جبهه به تمامی جنگیده و پیروز شده. اما به قول دکتر شریعتی علی حقیقتی بر گونه اساطیر است. با یکی از رفقا گاهی به این مسئله نوک میزنیم و میبینیم چاره ای نیست و آدم مسلمان شیعه خواه ناخواه باید بین این سه مقوله له و لورده بشود ولی هیچ کدام را رها نکند. 

علی، این الگوی غیر قابل انکار که مثل یک فانوس دریایی از دوردست ها مسیر پارو زدن را به من بیچاره اسیر بیم موج و گردابی چنین هائل نشان میدهد تکلیف را یکسره کرده.  ولی آن وسواس لعنتی هم رها نمیکند. باید ماجرا روی کاغذ یک طوری درست بشود.

 

برای من، این موجود ناکافی ناتوان باید راه درست تری وجود داشته باشد. نمیخواهم مبارز نستوهی مثل مصطفی چمران باشم که دخترش الآن در آمریکا چاق و وارفته روی کاناپه افتاده و دوست ندارد اسم پدرش را بشنود. دوست هم ندارم جان استوارت میل یا هر استاد و اندیشمند بزرگ دیگری باشم که میراث فکری اش شادی و رضایت را برایش به ارمغان نیاورد.

این فکرها اینجا تمام نمیشود و احتمالا باز مینویسم.

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

علی شاه علی

دوست دارم بیشتر بتوانم از رفتگان یاد کنم. همان طور که قبلا هم نوشته ام به یاد کردن از درگذشتگان نیاز دارم تا قدر لحظه ها و آدمهای اطرافم را بیشتر بدانم.

خرداد و اردیبهشتم معمولا با یاد علی شاه علی نازنین میگذرد چون درگذشتش 1 اردیبهشت بود و زادروزش 12 خرداد. حالا علت نوشتن این چند خط این است که این عکس قدیمی اش را دوباره توی صفحه فیسبکوش دیدم. دقیقا هم روز تولدش بود و برایش پیغام تولد گذاشتم و بهش تبریک گفتم!

همین کلاهی که توی عکس سرش است الآن توی اتاقم است و گاهی میگذارم سرم و این طرف آن طرف میروم. کلاه را همسر علی بهم یادگاری داد. از کلاه مهم تر قرآنی است که همین الآن روی میزم کنار دستم است و خیلی وقت ها آیات خدا را میخوانم و برای علی هم فاتحه میفرستم. چیزی ندارم در مورد علی بگویم جز مهربانی بی دریغش. ما برای علی توی شهرستان ادب کارگاه عناصر داستان ترتیب دادیم. هر وقت جلسه اش تمام میشد میامد اتاق من و حال و احوال میکرد.

در حالی که بعد از علی برای یک رفیق قدیمی ترم همان کارگاه را برگزار کردیم و این یکی حتی یک بار بعد از جلسه نیامد بهم سر بزند و حال و احوال کند. خاطره این شب هم به احتمال قریب به یقین برمیگردد به یکی از آخرین شب های همان کارگاه داستان علی. ببینید توی این عکس چقدر تیپش را پاییزی و قشنگ با منظره هماهنگ کرده. من با همین کلاه و کت و شالگردن دیده بودمش. یک بار که با همسرم از پیش ماما برمیگشتیم علی و خانمش را در خیابان دیدیم.

 

همین بهمن 97 رفتم الیگودرز سر مزارش. چون موقع فوتش نتوانسته بودم بروم و اگرچه کمی عذاب وجدان داشتم اما شاید بهتر که نرفتم چون با آن همه مهربانی پدرش حتما میخواست من را شب نگهدارد و معذب میشدم. عوضش مراسم ترحیم سنگینی برای هفتمش در شهرستان ادب برگزار کردیم و خیلی ها آمدند.

آیت دولتشاه تا آمد و چشممان به هم افتاد زدیم زیر گریه و همدیگر را در آغوش کشیدیم. هی توی مغزم می آمد که «تو بوی رفیقم را میدهی»... آه

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

رمان نوشتن مثل پیکرتراشی است. وقتی به تخته سنگ هیولایی که پیش رویت هست نگاه می کنی چشمانت فقط سختی و زمختی را میبینند اما میدانی یک پیکر درون این تخته سنگ نفس میکشد و تو باید آن قدر زواید را کنار بزنی تا او را از آن محبس نجات بدهی.

بعد باید عرق بریزی و عذاب بکشی تا آن اسیر آزاد شود. هر چه به او نزدیک تر میشوی کار حساس تر میشود و باید ابزارهای دقیق تری انتخاب کنی. حالا نیش تیز یک ویرگول هم ممکن است کار را خراب کند.

 

نقشی که من حدود دو سال برای نجات بخشیدنش از دل آن صخره تلاش میکردم حالا این شمایل را پیدا کرده و منتشر شده. بسیار نگرانم که آیا درست کشفش کرده ام؟ آیا چیزی از او را در میانه کار دور نینداخته ام؟ آیا باید ظرافت بیشتری در کار میکردم؟

اما هرچه هست، زمخت یا ظریف، غریب یا آشنا، دوستش دارم. نامش را از میانه کار انتخاب کردم: پرتگاه پشت پاشنه

 

پرتگاه پشت پاشنه

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

رباعی قدیمی

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

گاهی چنگم، و گاه قانون هستم

گاهی گَنگَم، و گاه کارون هستم

 

یک عمر به ساز بادها رقصیدم

باور کردم که بیدمجنون هستم

 

1385

  • مجید اسطیری