به نام دوست
نمیدانم چرا اهالی فرهنگ و سایت های ادبی کتاب هایی برای مطالعه در ایام عید معرفی میکنند؟ از خودم تا حالا دو سه بار نظر خواسته اند و من هم چند کتابی معرفی کرده ام اما چیزی که برای خودم اثبات شده این است که میزان مطالعه م در ایام عید به شدت پایین می آید! یا مهمان داریم یا مهمانی هستیم یا باید در کنار اعضای خانواده حواسمان را بدهیم به برنامه های درپیتی تلویزیون!
حالا محض این که دلمان از عزاداری این روزهای تعطیل نابود کننده بیرون بیاید درباره یک رمان کم حجم و نسبتا خواندنی چند کلمه حرف بزنیم:
این رمان را حدود یک ماه پیش خواندم. رمان "عمویم جمشیدخان که همیشه باد او را با خود میبرد"
این مطالب را هم همان موقع نوشتم ولی حالا این جا بازنشر میکنم.
"به نظرم میشود سبک این رمان را رئالیسم جادویی دانست چون مثل کارهای مارکز با یک قرارداد کوچک تصرف محدودی در واقعیت صورت میگیرد. مثلا آن جا کشیش آن قدر موعظه میکند که یک متر از زمین فاصله میگیرد و این جا جمشید خان در زندان صدام آن قدر وزن لاغر و نحیف میشود که با وزیدن هر بادی از زمین جدا میشود و به آسمان میرود"
به نظرم کشورهایی که استبداد را تجربه کرده اند بستر خوبی هستند برای پرورش رئالیسم جادویی"
یکی از عناصر رمان طنز است. طنزی خیلی رقیق که به واسطه امکان عجیب جمشید خان به وجود آمده :
"هشت ماه پس از عروسی، صافی ناز پسر جوانی را می آورد که در پرواز به جمشید خان کمک کند. پیش از این در هنگام پرواز جمشید خان د خواهران و پدرشان صدیق پاشا ریسمان او را نگه می داشتند... آنان از این کار احساس شادی بچه گانه ای می کردند و خرسند بودند که چنین داماد پرندهای دارند و می توانند او را بادبادک وار به هوا بفرستند."
"خواهران صافیناز بهش می گفتند که او خوشبخت ترین زن دنیاست، چون هر زنی از صمیم قلب می خواهد شوهری داشته باشد که گه گاه بتواند او را مانند بادبادک هوا کند.
من وقتی که ماجرای این پسر جوان را شنیدم، به پیگیری هویت او پرداختم و پس از پرس وجوی بسیار دریافتم که این جوان کسی نیست جز احسان بایزید که از چند سال پیش با صافیناز روابط عاشقانه داشته، اما به خاطر تنگدستی قدم پیش نگذاشته و رسما به خواستگاری اش نرفته است."
واما:
"اثر خیلی با شفافیت و روشن بینی و شهود شروع میشود اما میرود سمت غرغر کردن و پوچ گرایی که مشخصه روشنفکرهای ملل خاور میانه ست.
و میشود گفت که به همین ترتیب یعنی با آرزوی فرار از سرزمین مادری تمام میشود
این اثر در واقع نقدی است اولا بر استبداد که مسیر زندگی انسان ها را عوض میکند و چیزی برای آنها رقم میزند که دون شان انسانی است
ثانیا نقدی است بر روشنفکران شرقی که میخواهند هزار و یک راه مختلف را برای به دست آوردن آزادی امتحان کنند و در میان این راه های مختلف بارها و بارها مرتکب اشتباهات بزرگ میشوند
من اصلا نفهمیدم چرا چند بار جمشید خان و راوی هی دم از پوچ گرایی و خالی بودن آسمان میزنند؟ چه اصراری بود؟ انگار نویسنده اصرار داشت یک حرف گنده بگذارد در دهان شخصیتش
در مورد پرداخت داستانی اثر هم باید بگویم که شتابزدگی از سر و روش می بارد و حجم اثر باید لااقل دو برابر این می بود. دیالوگ نویسی ها خیلی خیلی کم هستند و صحنه ها هیچ گونه جزئی نگری ندارند. واقعا انگار همان طور که در انتها معلوم میشود این اثر را برادرزاده کم سواد جمشید خان نوشته که چندان با داستان نویسی آشنا نیست
ترجمه هم واقعا بد بود و از آن بدتر بیانیه مسخره ای بود که مترجم به خودش اجازه داده در ابتدای کار بگنجاند و حیف که دست خط آقای بختیار علی در ابتدای کتاب نشان میدهد متاسفانه حق ترجمه دو رمان دیگر از ایشان هم به این مترجم داده شده
به نام دوست
بروید به این نشانی و ببینید علی شاه علی درباره ذخیره کردن جهان چی نوشته:
http://ali-shah-ali.blogfa.com/1389/12/4
یکهو یادم آمد علی یک بار اسم تمام رفقایش را روی یک کاغذ نوشته بود و عکسش را گذاشته بود تو وبلاگش. رفتم جستجو کردم و پیدایش کردم اما بدبختانه عکس نمایش داده نمیشود.
گفتم بگذار من این کار قشنگ علی را تکرار کنم. دیروز نشستم و اسم تمام رفقایم را نوشتم و این هم عکسش:
این ها را هم در این دو سه روز نوشتم درباره نوع نگاه من به خاطره نوشتن و شباهت و تفاوتش با نگاه علی خدابیامرز:
دوست دارم یک مطلب خیلی حسابی بنویسم در مذمت تودار بودن و آدم های تودار، ولی اغلب در فجازی حوصله نوشتن مطالب شسته رفته مفصل را ندارم.
تازگی ها دارم فکر میکنم چه چیزی در زندگی آدم وجود دارد که نتوان به دیگران گفت؟ هیچ چیز!
سیاه ترین و ناباور ترین جنبههای وجود را هم بالاخره ولو به خاطر درمان میتوان و باید بتوان برای یک انسان دیگر برملا کرد.
برای این که فکر نکنید خیلی فروید بازی دارم در میآورم این را بگویم که اتفاقا فکر میکنم در سنت ما مردم کمتر از این رازهای آزار دهنده در درون خودشان داشتند. جنس آدم های سنتی که من دیده م و شناخته م تودار نیستند و فلز وجودشان طوری است که ناخالصی را تحمل نمیکند و میریزد بیرون.
این که تودار بودن جزو پرستیژ ما محسوب میشود به نظرم حاصل یک درک غلط از شهرنشینی است.
شاید به همین خاطر باشد که ما آدم های اتو کشیده وقتی صدای دعوای همسایه از واحد کناری یا از کوچه شنیده میشود تحریک میشویم فال گوش بایستیم یا سرک بکشیم. توی دلمان میگوییم «دمش گرم! بالاخره یکی به خرخره ش رسید!! یکی این خط قرمز مزخرف آبروداری ابلهانه را گذاشت کنار و دردش را فریاد زد!!!»
گاهی فکر میکنم بزرگ ترین درد جهان یک درد بی درمان نیست! دردی است که نگذارند در موردش حرف بزنی.
در ادامه همین بحث save کردن دنیا بگویم که من هم از چند سال قبل شروع کردم به خاطره نوشتن اما بگذارید مروری داشته باشم بر تاریخچه خاطره نویسی ام.
اولین بار در دوره راهنمایی شروع کردم به خاطره نوشتن و آن موقع این کار برایم یک جور فعالیت روشنفکرانه محسوب میشد با این که فقط درباره اتفاقات جالب مینوشتم. با این حال تلاطم های نوجوانی آن باعث میشد گاهی در همان دفتر از زمین و زمان و این و آن هم گلایه کنم.
وقتی دانشجو شدم در دوره بیرجند چنان در قله انرژی و درک احساسی به سر میبردم که خاطره نوشتن و اساسا هر تلاشی برای ذخیره کردن زندگی برایم مسخره مینمود. زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون بود و معنی نداشت در آینده چیزی از گذشته را جلوی چشم قرار بدهیم چون قرار بود در آینده هم همچنان در همان حوضچه آب تنی کنیم. به خاطر همین دفترچه خاطرات نداشتم و از بچههایی که خاطره مینوشتند تعجب میکردم.
دوران تحصیل که تمام شد افتادم توی یک روزمرگی فرساینده. امروز هیچ فرقی با دیروز نداشت و هیچ اتفاق خاصی هم قرار نبود بیفتد. احساس گیجی میکردم. وی تصمیم گرفتم خاطرات روزهای رفته دانشجویی را بنویسم. شاید در ۴۰ صفحه در چند نوبت به صورت اجمالی خاطرات ریز و درشت دوران دانشگاه را نوشتم و الآن خوشحالم که این کار را کردم چون این دوره یک دوره مجزا از مسیر معمول زندگی م بود و حیف بود که جزییات آن در ذهنم کمرنگ شود.
بعد افتادیم توی یک سال خیلی بیمار کننده و ملال آور سربازی که از شدت افسردگی تصمیم گرفتم «شعر درمانی» کنم. یعنی شعر گفتن را از سر بگیرم. بعد دیدم نه، حالم خراب تر از آن بود که بتوانم چیزی در جهان کشف کنم. تصمیم گرفتم خاطره بنویسم. از اول اردیبهشت ۹۰ تا آخر مرداد چیزهایی در سر رسید نوشتم که خیلی هایش بوی ملال، تک و توکی بوی شادی و یکی دو تاش بوی خفگی حبس میدهد (احتمالاً آن چند صفحه سیاه را بعداً پاره کرده باشم)
یک پرانتز این جا باز کنم و بگویم در بهداری ف پش ق نزسا یکی از این دفترهای خاطرات بزرگ داشتیم که هر سربازی که آمده بود و رفته بود چیزی در آن نوشته بود. همه شعرهای بند تنبانی و نقاشی های مکش مرگ ما به جا گذاشته بودند. من برداشتم و یکی از مهم ترین خاطرات بهداری که همه سربازها را درگیر کرده بود با جزییات نوشتم. قدرت جزییات همه را درگیر میکرد و همه کفشان بریده بود.
همین پارسال با خودم گفتم بروم و آن دفتر را از آنجا نجات بدهم. مخصوصاً به خاطر همان خاطره. با بدبختی از دژبانی رد شدم و توی بهداری دیدم مسوول اورژانس که آن موقع هیچ کس آدم حسابش نمیکرد حالا برای خودش سلطنت میکند. تحویلم گرفت و برایم چای ریخت و هی پرسید خب چه کار داری؟ من هی گفتم آمده و سری بزنم. خب با حالت مشکوک نگاهم کرد و حدس میزد کسی دلش برای آنجا تنگ نمیشود. تا آخر از زیر زبان کشید که آمده و دنبال آن دفتر. میدانست من در حال و هوای کتاب و نوشتن و این اسکل بازی ها هستم اما مردانگی کرد و مسخره م نکرد. گفت برو از آن سربازها بپرس. رفتم پرسیدم و یکی شان که معلوم بود در داشتم ذوق از اشتر عرب کم استعداد تر است گفت همین چند وقت پیش دفتر را انداختم دور!
به قول سید علی صالحی ما به خودمان مربوطیم.
بگذریم.
خدمت که تمام شد باز افتادیم روی ریل روزمرگی و بعد از چند وقت دوباره شروع کردم به خاطره نوشتن.
بعد از خدمت خیلی جسته گریخته خاطره نوشتم اما رویکرد م به خاطره نوشتن خیلی عوض شده بود. برای فرار از احوالات بد خاطره مینوشتم. مثلاً یک شب که حالم خوش نبود مینشستم و خاطرات سال های طلایی دانشجویی را مینوشتم. یک ربع بعد میدیدم در زمان سفر کردهام و باز حالم خوب است.
سال ۹۳ که ده سال از دانشجو شدنم میگذشت نشستم و ذهنم را شخم زدم و هرچه خاطره ننوشته از دوران دوست داشتنی خوابگاه داشتم نوشتم.
سال ۹۴ به بهانه سی ساله شدن نشستم (در واقع دراز میکشیدم!) و یک دور تمام زندگی ام را مرور کردم. البته شتابزده و نشد که حسابی خودم را حلاجی کنم.
در تمام این خاطره نوشتن ها بی تعارف و پرده درانه به چیزهایی اشاره میکردم که ممکن بود رازهای مگو باشند به خاطر همین بعد از یکی دو سال مجبور شدم سطرهایی را خط خطی کنم.
خب ببینید، همان طور که گفتم آدمی باید بتواند همه درد هایش را بالاخره با یکی در میان بگذارد و وقتی کسی پیدا نشد یا فلز وجودی تو طوری بود که نتوانستی دردهایت را به کسی بگویی بالاخره یا میریزی شان روی کاغذ یا توی وبلاگی جایی.
من هنوز مثل علی از دیدن آنچه ذخیره میکنم به عنوان خاطره به ستوه نیامدهام. چه میدانم، شاید من خیلی بیشتر از او در برابر دنیا احساس بی پناهی میکنم. در حدی که اگر امروز در خاطرات سه سال قبل یا هفت سال قبل بخوانم که فلان روز با فلانی چای خورده ام بالاخره دلم خوش میشود که بالاخره فلانی را داشته م.
این روزها با این که خیلی کم خاطره مینویسم اما اگر کلا چیزی ننویسم احساس گم شدن در زمان دیوانهام میکند.
از پارسال باز یک دفتر گرفتم و هر از چند گاهی چیزکی نوشتم. آخر سال که نگاه کردم دیدم فقط ۱۲ تا خاطره نوشته م. یعنی ماهی یک بار!
از روز تولد ۳۳ سالگی و شروع کردم به ضبط کردن خاطرات صوتی. توی ماشین که میرفتم سر کار و برمیگشتم. صدایم را ضبط میکردم که البته خیلی بی کیفیت بود و باز طبق معمول درد دل های به شدت شخصی و تیره و تار بود.
یک سالی هم هست که گاهی خاطرات آینده و را خیلی جمع و جور مینویسم. یعنی مثلاً در تقویم میروم سراغ سه ماه بعد و چیزهایی دوست دارم اتفاق بیفتد را طوری مینویسم که انگار اتفاق افتاده یا تا حد زیادی اتفاق افتاده. لطفاً آدم باشید و نخندید! پوزخند هم نزنید! دعا کنید دنیا این بلا را سرتان نیاورد!
حالا یکی دو ماهی هم هست که یک دفترچه خیلی کوچولو خریده م و هفته ای دو هفته ای خاطرات دختر گلم را مینویسم.
مرحوم سیمین دانشور در گفتگو با هوشنگ گلشیری به فضای تیره و سیاه و دلگیر ادبیات ما در دهه چهل و پنجاه اشاره میکند و آن را نقد میکند:
_
ببین عزیزم، ادبیات ایران داره به سمت یک ادبیات دپرسیونی پیش میره در حالی که آدمیزاد باید فوق دپرسیون، فوق افسردگی قرار بگیره. اگر ساعدی ادبیات دپرسیونی مینویسه، اگر آوارگان اش پر از دپرسیونه ساعدی حقشه. پا شده رفته اون سر دنیا، با آن همه سرخوردگی و غم غربت. اما اسماعیل فصیح که وضعیت آخر را به آن خوبی ترجمه کرده چرا باید در
- سیاووش این همه ملال و افسردگی و نژندی و نومیدی را منعکس بکنه. بین، من غروب جلال را نوشتم، تلخ ترین حادثه زندگیم، ولی اصلا دپرسیونی نیست.
جدال نقش با نقاش، نشر نیلوفر
امروز کتاب را تمام کردم.
خب راستش برای من که در این سالها عادت کرده م در مورد هر چه میخوانم چیزی بنویسم سخت است که درباره این کتاب چیزی ننویسم!
اما باید فقط به چند نکته کوتاه بسنده کنم. چرا؟ چون واقعا فضای مطالعاتم بیشتر ادبیات و علوم انسانی بوده و نه زیست شناسی! شاید بتوانم بگویم اولین نکته همین است. ذوق زدگی و اعجابی که در جامعه کتاب خوان ما نسبت به این کتاب شایع شده احتمالا به خاطر عدم آگاهی و بی خبری مخاطبان از علم زیست شناسی و نظریات داروین است. به دوستانم گفتم احتمالا اگر کسی با داروین آشنا باشد و تاریخ تمدن ویل دورانت را هم خوانده باشد بعید است با خواندن این کتاب خیلی شگفت زده شود.
ولی خب واقعا این کتاب سوالات زیادی در ذهن ما ایجاد میکند که برای پیدا کردنشان باید دنبال جواب برویم. اگر بنشینیم بعید است جواب ها دنبال ما بگردند!
مگر این که مثل من آدم سفت و سختی باشید و با خودتان بگویید "این آقای هراری هم دارد قصه خودش را می گوید و بالاخره یک قصه گوی حرفه ای تر از او هم پیدا میشود."
دین هم قصه خودش را درباره بشریت گفته و هر وقت که یک قصه گوی حرفه ای تر پیدا شده دین قصه ای بالادست آن رو کرده است. وانگهی ایمان داشتن در همین مواقع است که به سنگ محک میخورد.
در بعضی قسمت ها مشخص است که استدلال نویسنده خیلی محکم نیست. در قسمت های زیادی نویسنده فقط در مورد فرضیه های اثبات نشده حرف میزند.
خلاصه از نویسنده اسرائیلی کتاب نخوانده بودیم که خواندیم! البت اگر قبل از شروع میدانستم اسرائیلی است شاید نمی خواندم. قرآن فرمایش میکند اگر فاسقی خبری برایتان آورد راحت حرفش را نپذیرید. حالا استاد دانشگاه آتئیست ساکن اسرائیل که بماند!
به نام دوست
علی شاه علی خیلی بچه گلی بود. میخواهم برگردم خاطراتم را با او مرور کنم و دو سه تاش را بنویسم.
یکی از خاطراتم با او آن روز بود که توی فرهنگسرای خاوران با هم نشسته بودیم و من کمتر از یک هفته بعدش باید میرفتم آموزشی سربازی و علی داشت یک سری توصیه بهم میکرد برای این که آموزشی بهم سخت نگذرد. متاسفانه چیز زیادی از حرف هایش یادم نمانده ولی این را یادم هست که گفت یک قفل کوچک بخر و با خودت ببر چون خیلی از کمدها قدیمی است و ممکن است سربازهای قبلی قفل کمدت را خراب کرده باشند. حتما چیزهای دیگری درباره این که با دیگران چطور تا کنم هم بهم گفت اما من خر واقعا آموزشی م را خیلی بد گذراندم.
اولین آشنایی م با علی روزی بود که بچه های داستان نویس خرم آباد خدا بیامرز احمد بیگدلی را دعوت کرده بودند آنجا و دو روز میهمانشان بود و چند نفری داستان خواندند و از جمله من هم داستان "میگوئل، آه میگوئل" را که تازه نوشته بودم خواندم. نمیدانم چطور شده بود که دو تا دختر هی دور و بر من میپلکیدند و عجیب چراغ سبز نشان میدادند. داستانم ار که خواندم و جلسه تمام شد علی بیرون من را نگه داشت و درمورد داستانم خیلی جدی و با حوصله چند تا نکته بهم گفت.
و بالاخره آخرین دیدارم با علی شبی بود که جلسه داستانش در شهرستان ادب تمام شده بود و با هم برگشتیم خانه. برای اولین و آخرین بار نشست توی ماشین من و مثل همیشه پر انرژی و به دور از ملال از برنامه های مطالعاتی اش گفت و از رشته ارشدش که پژوهش هنر بود و فکر کنم درسش را تمام کرده بود و در سرش خیال های بزرگی میپروراند که نتایج مطالعاتش را در جلسه ای یا نشستی ارائه بدهد و من هم بهش پیشنهاد یک نشست بوطیقا را دادم. اما این حرف هایمان که تمام شد یکهو سر درد دلش باز شد و راز تکان دهنده ای را گفت که من را خیلی دمغ کرد. اسم کسی را برد که متاسفانه متاسفانه متاسفانه فراموش کردم. از مرگ حرف زدیم و گفت که در یک تجربه نزدیک شدن به مرگ چه احساس سبک و عجیبی بهش دست داده. من طبق معمول این جور مواقع لالمانی گرفته بودم. وقتی سر کوچه شان کنار بزرگراه پیاده شد فکر نمیکردم این آخرین دیدارمان باشد.
ای خدای بزرگ اگر یک آن گمان میکردم آخرین دیدارمان است آیا هرگز راضی میشدم ازش خداحافظی کنم؟
صبح دوم اردیبهشت که خبر را شنیدم شوکه بودم. شب قبلش بهم پیام داده بود توی تلگرام. یک بار آخر شب یک موسیقی آرامش بخش برایم فرستاده بود و من هم یکی دو بار همین کار را کرده بودم و در خیالم بود که یک بار یک صدای بوق کامیون برایش بفرستم و بنویسم مخصوص آرامش قبل از خواب. حیف شد که فرصتش برای همیشه از دست رفت.
روحش شاد.
به نام دوست
امروز روز اول بهمن ماه است. من نه تنها راز فصل ها را که راز ماه ها را هم میدانم. قبلا درباره این که چطور برای خودم تاریخ میسازم نوشتهام و دوباره آن را نمینویسم. دی و بهمن 93 برای من حال و هوای عجیبی داشت. داشتم شکست میخوردم ولی چندان ناراحت نبودم چون فکر میکردم مقصر نیستم.
شما این طوری نیستید؟
اگر خانه منفجر شود (کسی طوریش نشود، فقط سرمایه و زندگی تان به فنا برود) به خاطر این که شما یادتان رفته بوده گاز را ببندید جای غصه خوردن و شرمنده شدن دارد اما اگر زلزله بیاید و کسی طوریش نشود و همه چیزتان نابود شود چه جای غصه دارد؟
بعد از زلزله سرپل ذهاب من یک ایده داستان به ذهنم رسید که یک پدر میان سال با دختر کوچکش میآید تهران چون مثلا پای دخترش در زلزله آسیب دیده. راوی دخترک است که یک عمر پدرش را گرفته و غمگین دیده و حالا که زلزله دار و ندارشان را نابود کرده انتظار دارد پدرش از همیشه افسرده تر باشد اما وقتی توی مطب دکتر به عکس ها نگاه میکند و میگوید که پای دخترش مشکلی ندارد پدر خیلی خوشحال است. حتی قبل از رسیدن به مطب دکتر هم پدر یک حالت آرامش دارد که دخترک تا به حال در پدرش ندیده و متعجب است.
بعله خب یک عمر با نداری زندگی کرده اند و مدام از همه بدبخت تر بوده اند و حالا همه مردم سر پل ذهاب دارند در چادر زندگی میکنند و چه عدالتی از این بالا تر.
بگذریم.
من از شکستم دلخور نبودم. اما همه بهم حق میدادند که دلخور و غمگین باشم و به خاطر همین ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که من مدتی در تنهایی زندگی کنم. فقط دو ماه. برگشتم به دوران طلایی خوابگاه.
این یکی را هم بگویم و این مطلب را تمام کنم:
ایکس باکس برادر کوچکم را برده بودم توی آن خانه و مثل احمق ها شب ها که از محل کار برمیگشتم مینشستم بازی میکردم. just cause 2 . یک بازی جالب عجیب. قهرمان بازی در یک کشور وسط اقیانوس یک سری ماموریت داشت که من بهشان کاری نداشتم چون برادرم قبلا همه مرحله ها را رد کرده بود و حالا من بدون توجه به زمان میتوانستم توی این کشور ول بگردم. سوار هواپیما بشوم. توی شهرهای مختلفش با اقلیم های متفاوت و حتی فرهنگهای مختلف رانندگی و موتور سواری کنم. توی جنگل ها گم و گور شوم. از بالای برج ها بپرم پایین و چتربازی کنم. هر کسی را خواستم به گلوله ببندم و ...
هر یکی دو ساعت خورشید غروب یا طلوع میکرد و زمان بی توجه به من میگذشت.
آن قدر این سرزمین وسیع و شگفت و با جزئیات طراحی شده بود که مشکل توانستم تمام قسمت هایش را بگردم و چیز نادیده ای باقی نگذارم. یک آلبوم موسیقی از بوچلی هم مدام روشن بود.
اگر روانشناسی سرتان بشود احتمالا میفهمید چرا این قدر بهم خوش میگذشت. "زندگی نزیسته"ام را به قول یالوم داشتم زندگی میکردم. این ور و آن ور رفتن بی محدودیت و بی خیالی نسبت به زمان و زندگی در جهان بی رقابت.
خلاصه از بهمن 93 تا این بهمن هر سال حسابی هوس میکنم برگردم و باز سری به آن جهان بزنم. تا الان حتما نسخه 3 و 4 و بالاتر این بازی آمده ولی یکی دو تا ویدئو که ازشان دیدم خوشم نیامد. همان جهان را میخواهم. قابلیت های بالاتر نمیخواهم. تفنگ های قوی تر به دردم نمیخورد. گاهی میرفتم زیر یک پل در کنار رودخانه کوچکی که از وسط بیشه ای میگذشت می ایستادم سیگاری میکشیدم. در آن جهان "بازی" نمیکردم، "زندگی" میکردم. نه مثل یک "قهرمان" مثل یک "انسان".
به نام دوست
در این صفحه گودریدز پای به روزرسانی یک بنده خدا که دارد در دوران خدمت ملال و خستگی را با مولانا خواندن از تنش و روانش بیرون میکند کلی حرف جالب و عجیب و تلخ و شیرین درباره خدمت سربازی زده شد. من هم چیزهایی نوشتم که خواندنش شاید برایتان جالب باشد:
https://www.goodreads.com/review/show/2299493192?comment=186515723#comment_186515723