حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
باز رسیدم به یک قرار شخصی با خودم: نوشتن از رفتگان! فقط به خاطر اثر تسلی بخشش مینویسم. چیز مهمی توی این مطلب نیست. به سفارش اروین یالوم مینویسم.
عمه عذرا کوچک ترین عمه ام بود. از آن دو تای دیگر مهربان تر و ساده تر و برونگراتر. فکر میکردی هیچ لایه پنهانی ندارد. چیزی را مخفی نمیکرد. راحت فکرهایش را بیرون میریخت. به طور مشخص شادتر از آن دو تای دیگر بود. الآن که دارم اینها را مینویسم فکر میکنم شبیه تعریف های تلویزیونی از آدمهای خوب میشود ولی همین بود واقعا.
نکته عجیب در موردش این بود که تقریبا از تیم آن دو تا بیرون افتاده بود. آن دو تا خانه شان نزدیک هم بود. مثل شخصیت شان. این یکی هم خانه اش دور بود هم شخصیتش. هم سرنوشتش. آن دو تا فقط پسر زاییدند. این یکی دو تا دختر زایید. تنها نوه های دختر. همین حالا که دارم مینویسم دارم متوجه میشوم توی چه موقعیتی بوده چون این سالهای اخیر زیاد همدیگر را نمیدیدیم. از سالهایی که ما وارد نوجوانی شدیم و نمیشد مثل کیف بردارند ببرندمان مهمانی دیگر کمتر عمه عذرا را میدیدیم.
از مهربانی اش این را در خاطر دارم که وقتی مجرد بود و می آمد تهران و چند شب مهمان ما بود صبح سر سفره برای من و وحید لقمه میگرفت و میداد دستمان. اما من خوشم نمی آمد. الکی فکر میکردم لقمه توی دستش یک بوی دیگر میگیرد اما رویم نمیشد به خودش یا به مادرم بگویم. ظاهرا با مادرم حسابی این طرف و آن طرف میرفت تا هم دلی از عزای تهرانگردی دربیاورد هم شاید دری به تخته بخورد و گلوی کسی پیشش گیر کند. محدوده مانورشان البته نهایتا سفره های زنانه خانگی و آرایشگاه و اینها بود. من آن موقع ابتدایی بودم. کمابیش سر در می آوردم. یک بار با مادرم نوار گذاشته بودند و میرقصیدند و فکر کنم هیچ کدامشان هم چندان بلد نبودند.
نمیدانم چرا گیر دادند که شما بچه ها هم بیایید وسط برقصید. من خیلی بدم می آمد. یک خاطره بد برایم باقی ماند چون راحت هم کوتاه نمی آمدند. بالاخره توی یکی از همین سفرها بخت عمه ام باز شد. البته نقش اصلی را عمه بزرگه داشت ظاهرا. اما نمیدانم چه مسخره بازی احمقانه ای پیش آمد که ما عروسی اش نرفتیم. فکر کنم پدرم را به جلسه خواستگاری خبر نکرده بودند. خلاصه تا این دلخوری بر طرف شود شاید دو سه سال طول کشید. کم کم ما رسیدیم به سن راهنمایی و خریدن اولین ماشین که یک پیکان جوانان زرد قناری بود و حالا کمی قدرت گشت و گذارمان بیشتر شده بود و شاید همین باعث شد شکرآب را کنار بگذاریم و رفت و آمد با عمه عذرا از سر بگیریم. البته اولین ضربه کاری را هم از زندگی خورده بودیم و مادربزرگم که ما بهش میگفتیم عزیز فوت کرده بود.
به فاصله یکی دو سال گمانم پدربزرگم هم که ما بهش میگفتیم باباکلو (بابا کلان) رفت. انگار بچه هایش برای اینکه قهر و نازها را کنار بگذارند نیاز داشتند دو تا سیلی آبدار از زندگی بخورند. آخرش هم آدمیزادی حل نشد سوءتفاهم ها. ولی با عمه عذرا یک مدت خیلی قاطی شدیم. با همان پیکان جوانان رفتیم توت چینی اطراف پاکدشت. من یک دفتر خاطرات داشتم که خاطره اش را آن تو نوشته بودم. باید دفتر خاطراتم را پیدا کنم. دختر دومش یک ساله بود و جلو توی بغل پدرش نشسته بود هی میزد روی کنسول ماشین و میگفت "اپَر دایی" (اکبر دایی) و ما همه خوشمان می آمد. خیلی با نمک بود.
از اینجا به بعد خیلی چیزها را نباید بنویسم و احتمالا تا همینجا هم زیاده روی کرده ام. زندگی عمه ام هرچه به سمت نقطه پایان پیش رفت رنجبارتر شد. یک سکته مغزی کرد و چند ماه در کما بود و ما دو سه بار رفتیم از پشت شیشه آن بیمارستان دولتی جنوب شهر نگاهش کردیم و برایش دعا کردیم. تقریبا همه متفق القول بودند که از بس حرص و جوش دخترهایش را خورد سکته کرد. یک بار قبل از سکته آمدند مهمانی خانه مان و من را توی اتاق خواب گیر آورد و گله کرد چرا عروسی دخترش نرفتم.
یک چنین صحنه گله کردنی را خاله ام هم رقم زده بود البته وقتی من هنوز مدرسه هم نمیرفتم! ما از هر دو طرف خیلی چالش خانوادگی تحمل کردیم. از هر دو طرف سبزواری هستیم ولی سبزواری ها عموما آرام هستند این قدری که من میشناسم.
کاش عمه ام مثل پدرم خاکشیر مزاج و بی خیال بود و هنوز بود. اگر بود میرفتم خانه اش. خانه دخترهایش هم میرفتم. به خاطر هیچ چیزی قطع رابطه نمیکردم.