مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بی زمانی در مکان!

به نام دوست

 

یکی از نیازهای عمیقم که شاید هیچ وقت به تمامی با کسی در میان نگذاشته ام احتیاج به بی زمانی است.

هر چیزی در بستر زمان نقطه پایان پیدا میکند و این سوال مطرح میشود که "بعدش چه؟". من اصلا نمیتوانم این سوال را تحمل کنم. فکر نکنم هیچ کس دیگری هم بتواند تحمل کند. مسئله فقط این است که بعضی ها توانایی بیشتری در فراموش کردن آن دارند. شاید اسم درست این حالت بی حوصلگی باشد. حوصله نداشتن یعنی این که مدام منتظر تمام شدن کاری که داریم انجام میدهیم باشیم.

نیاز عمیق من این بوده و هست که فراموش کنم کاری که دارم انجام میدهم بالاخره تمام میشود. احتمالا برای برآوردن همین نیاز من خودم را در هنر غرق کرده ام. اهل ادبیات و موسیقی شده ام. دقت کردید؟ اگر از گذر زمان رنج میبرم به این خاطر نیست که اهل هنر هستم، بلکه اهل هنر شده ام، چون از گذشت زمان رنج میبرم (و رنج میبرده ام) . مهمترین کمک هنر به من فراموش کردن نزدیک شدن نقطه پایان بوده و هست.

سوال "بعدش چه؟" در رابطه با هنر اساسا بی وجه میشود. مثلا شما از نگاه کردن به یکی از تابلوهای پیکاسو به چه نتیجه ای میرسید که بخواهید بدانید بعدش چه کار کنید؟ یا همان طور که قبلا نوشته ام کی میشود گفت ما به تمامی همه معانی مستتر در همان صحنه بخشیدن شمعدانهای نقره به ژان وال ژان را فهمیده ایم؟ به نظرم هیچ وقت! خب از این مقدمه بگذریم و برسیم به اصل مطلبی که در این متن میخواهم به آن بپردازم. از اینجا به بعد به نظرم ربطی به هنر و مخصوصا هنر معماری ندارد. میخواهم در این باره بنویسم: خاصیت بی زمانی در مکان!

چیز دیگری که میتواند زمان را متوقف کند مکان است! این را فقط بر اساس تجربه میگویم و پرداخت مطلب احتیاج به اندیشه بیشتر و کمک شما دارد. من این را تجربه کرده ام که در برخی مکانهای خاص زمان را فراموش کرده ام. محک تجربی ام این است که وقتی به بودن در آن مکانها فکر میکنم احساس میکنم ماجرا به خیلی قدیم برمیگردد، ولی وقتی حساب و کتاب میکنم میبینم ماجرا متعلق به همین اخیر است. یعنی آن تجربه بیرون از زمان بندی معمول زندگی در ذهنم ثبت شده و انگار در جایی از مغزم ذخیره شده که پوشه ذخیره چیزهای قدیمی تر و گران بهاتر است. الزاما آن مکان یک مکان لذتبخش نبوده. ممکن است مطب یک دکتر بوده باشد اما من را از زندان زمان رها کرده.

آیا تا به حال چنین تجربه ای داشته اید؟ از دیگران خبر ندارم اما احساس میکنم علت وجود این همه کافه در منطقه مرکز و شمال تهران همین نیاز آدمها به گم کردن زمان در مکان است. از گفتن این حرف حس خوبی بهم دست نمیدهد (همان طور که اولین بار از شنیدنش دمغ شدم) اما جای گفتنش همین جاست: میگویند در نوشگاه ها ساعتی وجود ندارد! آخ چقدر خوب میشد من میتوانستم در جهانی بدون ساعت زندگی کنم! قول میدادم هرگز لب به هیچ نوع مسکرات نزنم! هی! این را بگویم که اگر آدمها به پاتوق نیاز دارند احتمالا برای حس کردن همین بی زمانی است.

پاتوق یعنی جایی که من میدانم چه کسانی و چه جهانی در آن انتظارم را میکشد و بنابراین راحت تر در آن مستغرق میشوم. خیلی از ما برای جا شدن از زمان احتیاج به پاتوق داریم. البته در مورد اکثریت مردم عکس این مسئله صدق میکند. اکثریت مردم برای جدا شدن از زمان ترجیح میدهند یک مکان جدید را تجربه کنند. به همین خاطر میروند سفر. من قبلا نوشته ام که چندان اهل سفر نیستم و مهاجرت را به مسافرت ترجیح میدهم.

در سفر سوال "بعدش چه؟" بی وجه نمیشود. ولی مهاجرت کار آدمهای با جرات تر است. در مسافرت شما ممکن است احساس بی معنایی کنید اما در مهاجرت میدانید که باید معنا را خودتان در مکان جدید بسازید. یک نمونه خوب بی معنا شدن در هتل، داستان گربه زیر باران همینگوی است.

همه این چیزهایی که نوشتم برای اکثریت قاطع مردم که غرق در زندگی هستند عجیب است چون زمان را اصلا حس نمیکنند که اذیت بشوند.

  • مجید اسطیری