حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
من در مجموع از سفر خوشم نمی آید. وقتی توی صفحه های مجازی می بینم آدم ها جزو علائق شان نوشته اند سفر پوزخند میزنم.
چرا پوزخند میزنم؟! چون نمی دانم تنوع طلبی آدم ها بالاخره کی درمان خواهدشد! به احتمال زیاد آن کسی که جزو علائقش نوشته سفر دو روز هم حاضر نیست در مقصدش بماند. چون آن مقصد تنوع و تازگی اش را از دست میدهد.
من توی صفحه م نوشته بودم عاشق مبل راحتی کنار بخاری و یک رمان خوب و یک موسیقی گوش نواز هستم. به تنوع نیازی ندارم. اگر نیاز داشته باشم میروم سراغ موسیقی بومی یک کشور دیگر. اگر شما همین اندازه قدر تنوع را ندانید مسافرت کردن دردتان را درمان نمی کند. شما روی نیمکت های پارک سر کوچه خودتان از تماشای درخت ها به اندازه کافی لذت برده اید که میخواهید مسافرت کنید بروید جنگل ببینید؟
ولی "هجرت" را عاشقانه دوست دارم. دوست دارم مثل دوران دانشجویی بتوانم بُن کَن کنم بروم یک شهر دیگر زندگی کنم. آنجا بمانم و زندگی کنم و رفقای تازه پیدا کنم. هجرت یک مفهوم خیلی بزرگ است که ربطی به تنوع طلبی ندارد. اساس هجرت "تغییر" است. اساسش ماندن و ریشه کردن و زندگی کردن است. اصلا در یک سفر نمیشود مقصد را شناخت.
برای شناختن یک جای جدید باید به آنجا هجرت کرد. من چند تا خاطره با سفرهای مختلف دارم که شتابزدگی مسافر بودن اصلا نگذاشته بفهمم چی دارم تجربه میکنم.
سیر اگر با سلوک همراه نباشد فایده ای ندارد. بعضی ها بیشتر به سیر احتیاج و کشش دارند و بعضی به سلوک.
سفر برای دیدن عاقبت گذشتگان و کسب علم و دانش تجربه لذت بخشه! نه صرفا تنوع ^_^