مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هجرت» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اردیبهشت 85

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

یک نفر در 14 سالگی در قله قدرت روانی خودش است، یکی در 20 سالگی، یکی در 30 سالگی و ... کسی چه میداند شاید هم بعضی ها کلا روی قله زندگی میکنند.

من که این طوری نبودم و نیستم. برای من قله قدرت روحی و روانی ام اردیبهشت 85 بود. اگر ترم اول مشروط نشده بودم آخرین ترم تحصیلم در بیرجند بود. اما همه کارورزی ها افتاده بود به ترم پنجم و من خیلی سرم خلوت بود چون واحدهای تئوری کمی داشتم و بقیه ش همه ش اوقات فراغت بود.

از بهمن 84 هم الکی زده بودم به در عشق و عاشقی و برای خودم دنیای جالب و شیرینی ساخته بودم. الآن که به آن دختر فکر میکنم خنده ام میگیرد که چطور ممکن بود او بتواند شریک زندگی من بشود. الآن که به همسرم نگاه میکنم و میبینم چطور خودش را وقف من و بچه ها کرده هم خنده ام میگیرد هم افسوس میخورم که چرا بیخود یک سال ذهنم را درگیر آن دختر کردم. دختر بدی هم نبود اما غرور و نخوت از سر و رویش میبارید و در حرفهایش هم مشخص بود. بگذریم. به هر حال خریت های 21 سالگی بود.

آلبوم موسیقی بنیامین آمده بود و طوفانی هب پا کرده بود. بزرگ و کوچک مشغول بنیامین گوش دادن بودند. از همه اتاق های خوابگاه صدای بنیامین بیرون میزد (اغراق) الآن که آن آهنگها را گوش میکنم مبهوت میشوم چطور ما این خزعبلات را گوش میدادیم. یک فضا بود بیشتر در آهنگهایش که کاملا سطحی و مزخرف بودن شعرها را پوشش میداد و نمیگذاشت درباره ش قضاوت کنی. البته توی تنظیم واقعا مجموعه خوبی بود چون تنظیم هر قطعه هماهنگی بسیار زیادی با همان ترانه الکی داشت. مثلا همان آهنگ "امروز درست یک سال و ده ماهه و دو روزه که ندیدمت" را به یاد بیاورید و ببینید چه دقتی درانتخاب آهنگ جاز و استفاده از ساکسوفون شده بود.

عنصر دیگری که اردیبهشت 85 من را آن طور لطیف و رنگی کرده بود مجموعه شعر "گریه های امپراطور" فاضل نظری" بود. اگر اشتباه نکنم من همه غزلها را آن قدر خوانده بودم که حفظ شده بودم. کتاب را دقیقا یک سال قبلش از نمایشگاه کتاب تهران خریدم به همراه مجموعه "رنگهای رفته دنیا" از گروس عبدالملکیان و اگر اشتباه نکنم مجموعه "عاشقانه های پسر نوح" علی محمد مودب. الآن که بعد از 17 سال دارم به اردیبهشت 84 فکر میکنم حدس میزنم هر سه مجموعه را یکجا از غرفه خانه شاعران خریده بودم. چقدر دنیا چیز عجیبی است. حالا من اینجا توی تالار مطالعه فرهنگسرای خاوران نشسته ام و دارم خاطراتم را مرور میکنم در حالی که ده سال کارمند موسسه علی محمد مودب بودم و پارسال بعد از تولد فرزند دومم بی دلیل اخراجم کرد. خدایا پناه بر تو.

مهم ترین عنصری که اردیبهشت 85 را آن قدر دوست داشتنی کرده بود حضور حجت خسروی بود. توی آن یکی وبلاگم خاطره "کف" آوردن حجت در شب یلدا را نوشتم. من از پاییز 84 خیلی با حجت قاطی بودم. خیلی با هم مانوس و صمیمی بودیم. یک بار حجت حرفی زد که من خیلی تعجب کردم چون عین آن حرف را من میخواستم به او بگویم. گفت «حرف زدن من خیلی شبیه تو شده!» و یکی دو تا مثال آورد که مثلا این طوری مثل تو تعجب میکنم یا موقع خندیدن مثل تو این جوری میخندم. من درباره این که حجت چقدر شبیه من شده بود واقعا قضاوتی ندارم و همان موقع هم _با این که خیلی از این حرفش خوشحال شدم_ ولی صد در صد باورم نشد، اما درمورد خودم به طور یقینی مطمئن بودم که خیلی شبیه او شده ام. شوخی ها و لحنم و همه چیزم. این البته در مورد من یک جنبه دیگر هم داشت.

آن دو سال و نیم من به شکل واضح لهجه م تغییر کرده بود. خودم هم میفهمیدم و دوستش داشتم. با موسیقی کلام بچه های خراسان حرف میزدم. وقتی برمیگشتم تهران خانواده بهم میگفتند چرا لهجه پیدا کردی؟ یک بار که زنگ زده بودند خوابگاه وقتی وحید چیزی ازم پرسید به جای این که بگویم آره گفتم "ها" وحید گفت ها و مرگ. درست حرف بزن. خلاصه اگر میخواستم میتوانستم جلوی تغییر لهجه م را بگیرم اما آن قدر با آن زندگی و آن بچه ها مانوس بودم و حال میکردم که میخواستم همه جزئیاتشان را بپذیرم و کاملا در بینشان حل بشوم. 

یک اتفاق دیگر اردیبهشت 85 که باید بنویسم سرون همان غزل "و دورم از تو من اینجا هزار کیلومتر" بود که الآن شاید رویم نشود به رفقای شاعر جدی نشانش بدهم اما آن موقع خیال میکردم خیلی چیز نابی است. دقیق خاطرم هست که یک شب شعر در آمفی تئاتر شیک و تازه ساز دانشگاه بیرجند (یا شاید دانشگاه آزاد) برگزار میشد که من برای اولین بار غزلم را آنجا خواندم و آن بیت خوبش را که خواندم همه به به و چه چه کردند. تا آن موقع وقت شعر خواندن آن طور تشویق نشده بودم.

هوای اردیبهشت 85 بیرجند بی اندازه لطف داشت. شبها که از سلف برمیگشتیم کنار شیشه باز سرویس مینشستم و میگذاشتم آن هوای دل انگیز صورتم را نوازش کند. با همکلاسی ها برای آخرین بار رفتیم بنددره. با دخترهای کلاس رفتیم و من برای خیلی ها فال حافظ گرفتم. اردوی فارغ التحصیلی به حساب می آمد.

من در مجموع با تحصیل کردن در شهرستان خنجر زهرناکی در گرده خودم فروکردم. در دفترچه انتخاب رشته باید توضیح بدهند اگر خاطره باز هستید در شهرتان بمانید.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

مهر 83 در بیرجند عجیب و دوست داشتنی گذشت. حس غربت آیا تا به حال خلیده زیر پوستتان؟

حس غربت با سرمای پاییز زیر پوستم میرفت و من آرزو میکردم همه چیز به آرام ترین شکل برگزار شود ولی یکی از هم اتاقی هایمان اذیت میکرد. بچه کوهدشت لرستان بود و به زور فارسی حرف میزد. آن یکی هم بچه نورآباد لرستان بود و بعد از خدمت سربازی آمده بود دانشگاه.

حالا که به مهر 83 فکر میکنم حس بدی ندارم. درست است من و آن یکی هم اتاقی ام که بچه قائن بود کمی سخت گرفتیم و آخرش با آن دو تا لرستانی بحثمان شد اما حالا که فکر میکنم همه آن ماجراها در خوابگاه ولی عصر عج بیرجند اتفاق افتاده به نظرم همه چیز خوب بوده. حتی جر و بحث! بهترین مکان برای من روی این کره خاکی همین خوابگاه ولی عصر بیرجند است و هنوز همه خوابهای خوبی که میبینم آنجا اتفاق می افتند.

یکی دو هفته اول گاهی دلم میگرفت و در تنهایی گریه میکردم. یک شب در یکی از کوچه های بلوار معلم بیرجند تنهایی و در تاریکی قدم زدم و گریه کردم اما حالا دوست دارم برگردم و توی همان کوچه نیم ساعت یا بیشتر بنشینم و فکر کنم هیچ چیز عوض نشده و من هنوز همان آدم 19 ساله هستم که البته سلولهای بدنش کمی پیر شده اند. غربت همه جا دنبالم بود و من دلم برای همان حس غربت تنگ شده. غربت چیز خوبی است به خدا. غربت مخصوص آدمهای اهل هجرت است. شما اگر بروید مسافرت هیچ وقت حس غربت نمیکنید اما اگر هجرت کنید غربت را میچشید.

غربت شما را مجبور میکند با شرایط کنار بیایید. من اگر به خودم بود هیچ وقت با دو تا هم اتاقی لرستانی ام بحث نمیکردم. آن قائنی حسابگر آمد گفت اینها دارند از قند و شکری که تو از تهران آورده ای استفاده میکنند و بهت میخندند. گفت اینها چرا همه ش با همدیگر به زبان لکی خودشان حرف میزنند؟ حتما دارند پشت سر ما حرف میزنند! من خر هم به تحریک او با آن دو تا بحث کردم. در صورتی که من آمده بودم در غربت خودم غرق بشوم. من آدم این حسابگری ها نبودم و نیستم. بعد از یک سال همین رفیق حسابگر قائنی گفت خوش به حالت که این قدر بی خیال و شاعرمسلک هستی! هر جا بروی بهت خوش میگذرد! حالا کجاست ببیند به چه حالی افتاده ام!

این را هیچ وقت برای هیچ کس نگفته ام. حالا اینجا مینویسم: یک شب که توی اتاقمان نشسته بودیم و کم کم سوءتفاهم هایمان داشت بالا میگرفت آن لرستانی کم سن و سالتر و بی ادب یک جمله ای گفت که توش کلمه «شوت» بود! من سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. گفت «شوت» به لری اسم یک جور سبزی است و لبخند روی لبش بود. آیا لبخند طعنه آمیزی بود؟ یادم نیست! آن بزرگتره فکر کنم سرش را انداخت پایین و نگذاشت سوءتفاهم جدی بشود. حالا بعد از 17 سال من از خودم میپرسم آیا داشت به زبان خودشان من را مسخره میکرد؟ راستش همان موقع هم این فکر به ذهنم رسید اما من آدمی نبودم که پی توهمات را بگیرم. اگر توی رویم هم میگفت تو شوت هستی شاید چیزی نمیگفتم.

سال 86 در لرستان دانشگاه قبول شدم اما هیچ وقت از کسی نپرسیدم آیا شوت اسم یک سبزی است؟ حالا اگر آن هم اتاقی لرستانی را ببینم بهش میگویم دمت گرم که این خاطره را ساختی. راز بزرگ زندگی همین است که آیا شوت واقعا یک سبزی است یا یک فحش؟ این راز را من باید کشف کنم نه آن کسی که بهم گفته. اگر من بخواهم شوت میتواند یک توهین باشد حتی اگر واقعا در لرستان یک نوع سبزی به نام شوت داشته باشیم. و البته اگر به هم اتاقی قائنی مان میگفت تو شوت هستی من جلوش در می آمدم. اما درمورد خودم مسئله ای نبود. من با بیرجند رفتن خودم به خودم گفته بودم شوت! الآن دوست دارم مثل همان موقع ها شوت باشم.

چرا تاریخ برای من از مهر 83 آغاز میشود؟ چرا هیچ خاطره محبوبی قبل از دوران دانشجویی ندارم؟ چرا خوابهایم در خانه قدیمی پدربزرگم اتفاق نمی افتند؟ ولش کن. اهمیت ندارد. خدا را شکر که رفتم و خانه ام را پیدا کردم. نمیشود من مثل آن شخصیت همیشه دانشجوی باغ آلبالوی چخوف همیشه در آن خوابگاه زندگی بکنم؟ نمیشود بروم بیرجند زندگی بکنم که هر از گاهی سر بزنم آنجا؟

مهر 83 هر سال برای من تکرار میشود با آهنگهای هایده که همین لرستانی گستاخ آورده بود و من حالم ازشان به هم میخورد اما حالا برایم خاطرات عزیزی هستند. با واکمن من آهنگ گوش میدادیم و هر وقت او از اتاق میرفت بیرون من نوار یانی خودم را میگذاشتم.

مکانها میتوانند زمان را مچاله کنند. تازگی یک داستان مست کننده از ای. ال. دکتروف خواندم به نام «اجمونت درایو» درباره همین مسئله.

  • مجید اسطیری
  • ۲
  • ۱

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

من در مجموع از سفر خوشم نمی آید. وقتی توی صفحه های مجازی می بینم آدم ها جزو علائق شان نوشته اند سفر پوزخند میزنم.

چرا پوزخند میزنم؟! چون نمی دانم تنوع طلبی آدم ها بالاخره کی درمان خواهدشد! به احتمال زیاد آن کسی که جزو علائقش نوشته سفر دو روز هم حاضر نیست در مقصدش بماند. چون آن مقصد تنوع و تازگی اش را از دست میدهد.

من توی صفحه م نوشته بودم عاشق مبل راحتی کنار بخاری و یک رمان خوب و یک موسیقی گوش نواز هستم. به تنوع نیازی ندارم. اگر نیاز داشته باشم میروم سراغ موسیقی بومی یک کشور دیگر. اگر شما همین اندازه قدر تنوع را ندانید مسافرت کردن دردتان را درمان نمی کند. شما روی نیمکت های پارک سر کوچه خودتان از تماشای درخت ها به اندازه کافی لذت برده اید که میخواهید مسافرت کنید بروید جنگل ببینید؟

ولی "هجرت" را عاشقانه دوست دارم. دوست دارم مثل دوران دانشجویی بتوانم بُن کَن کنم بروم یک شهر دیگر زندگی کنم. آنجا بمانم و زندگی کنم و رفقای تازه پیدا کنم. هجرت یک مفهوم خیلی بزرگ است که ربطی به تنوع طلبی ندارد. اساس هجرت "تغییر" است. اساسش ماندن و ریشه کردن و زندگی کردن است. اصلا در یک سفر نمیشود مقصد را شناخت.

برای شناختن یک جای جدید باید به آنجا هجرت کرد. من چند تا خاطره با سفرهای مختلف دارم که شتابزدگی مسافر بودن اصلا نگذاشته بفهمم چی دارم تجربه میکنم.

سیر اگر با سلوک همراه نباشد فایده ای ندارد. بعضی ها بیشتر به سیر احتیاج و کشش دارند و بعضی به سلوک. 

  • مجید اسطیری