مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با موضوع «درباره رفتگان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

.

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

باز رسیدم به یک قرار شخصی با خودم: نوشتن از رفتگان! فقط به خاطر اثر تسلی بخشش مینویسم. چیز مهمی توی این مطلب نیست. به سفارش اروین یالوم مینویسم.

عمه عذرا کوچک ترین عمه ام بود. از آن دو تای دیگر مهربان تر و ساده تر و برونگراتر. فکر میکردی هیچ لایه پنهانی ندارد. چیزی را مخفی نمیکرد. راحت فکرهایش را بیرون میریخت. به طور مشخص شادتر از آن دو تای دیگر بود. الآن که دارم اینها را مینویسم فکر میکنم شبیه تعریف های تلویزیونی از آدمهای خوب میشود ولی همین بود واقعا.

 

نکته عجیب در موردش این بود که تقریبا از تیم آن دو تا بیرون افتاده بود. آن دو تا خانه شان نزدیک هم بود. مثل شخصیت شان. این یکی هم خانه اش دور بود هم شخصیتش. هم سرنوشتش. آن دو تا فقط پسر زاییدند. این یکی دو تا دختر زایید. تنها نوه های دختر. همین حالا که دارم مینویسم دارم متوجه میشوم توی چه موقعیتی بوده چون این سالهای اخیر زیاد همدیگر را نمیدیدیم. از سالهایی که ما وارد نوجوانی شدیم و نمیشد مثل کیف بردارند ببرندمان مهمانی دیگر کمتر عمه عذرا را میدیدیم.

از مهربانی اش این را در خاطر دارم که وقتی مجرد بود و می آمد تهران و چند شب مهمان ما بود صبح سر سفره برای من و وحید لقمه میگرفت و میداد دستمان. اما من خوشم نمی آمد. الکی فکر میکردم لقمه توی دستش یک بوی دیگر میگیرد اما رویم نمیشد به خودش یا به مادرم بگویم. ظاهرا با مادرم حسابی این طرف و آن طرف میرفت تا هم دلی از عزای تهرانگردی دربیاورد هم شاید دری به تخته بخورد و گلوی کسی پیشش گیر کند. محدوده مانورشان البته نهایتا سفره های زنانه خانگی و آرایشگاه و اینها بود. من آن موقع ابتدایی بودم. کمابیش سر در می آوردم. یک بار با مادرم نوار گذاشته بودند و میرقصیدند و فکر کنم هیچ کدامشان هم چندان بلد نبودند.

 

نمیدانم چرا گیر دادند که شما بچه ها هم بیایید وسط برقصید. من خیلی بدم می آمد. یک خاطره بد برایم باقی ماند چون راحت هم کوتاه نمی آمدند. بالاخره توی یکی از همین سفرها بخت عمه ام باز شد. البته نقش اصلی را عمه بزرگه داشت ظاهرا. اما نمیدانم چه مسخره بازی احمقانه ای پیش آمد که ما عروسی اش نرفتیم. فکر کنم پدرم را به جلسه خواستگاری خبر نکرده بودند. خلاصه تا این دلخوری بر طرف شود شاید دو سه سال طول کشید. کم کم ما رسیدیم به سن راهنمایی و خریدن اولین ماشین که یک پیکان جوانان زرد قناری بود و حالا کمی قدرت گشت و گذارمان بیشتر شده بود و شاید همین باعث شد شکرآب را کنار بگذاریم و رفت و آمد با عمه عذرا از سر بگیریم. البته اولین ضربه کاری را هم از زندگی خورده بودیم و مادربزرگم که ما بهش میگفتیم عزیز فوت کرده بود. 

به فاصله یکی دو سال گمانم پدربزرگم هم که ما بهش میگفتیم باباکلو (بابا کلان) رفت. انگار بچه هایش برای اینکه قهر و نازها را کنار بگذارند نیاز داشتند دو تا سیلی آبدار از زندگی بخورند. آخرش هم آدمیزادی حل نشد سوءتفاهم ها. ولی با عمه عذرا یک مدت خیلی قاطی شدیم. با همان پیکان جوانان رفتیم توت چینی اطراف پاکدشت. من یک دفتر خاطرات داشتم که خاطره اش را آن تو نوشته بودم. باید دفتر خاطراتم را پیدا کنم. دختر دومش یک ساله بود و جلو توی بغل پدرش نشسته بود هی میزد روی کنسول ماشین و میگفت "اپَر دایی" (اکبر دایی) و ما همه خوشمان می آمد. خیلی با نمک بود.

 

از اینجا به بعد خیلی چیزها را نباید بنویسم و احتمالا تا همینجا هم زیاده روی کرده ام. زندگی عمه ام هرچه به سمت نقطه پایان پیش رفت رنجبارتر شد. یک سکته مغزی کرد و چند ماه در کما بود و ما دو سه بار رفتیم از پشت شیشه آن بیمارستان دولتی جنوب شهر نگاهش کردیم و برایش دعا کردیم. تقریبا همه متفق القول بودند که از بس حرص و جوش دخترهایش را خورد سکته کرد. یک بار قبل از سکته آمدند مهمانی خانه مان و من را توی اتاق خواب گیر آورد و گله کرد چرا عروسی دخترش نرفتم.

یک چنین صحنه گله کردنی را خاله ام هم رقم زده بود البته وقتی من هنوز مدرسه هم نمیرفتم! ما از هر دو طرف خیلی چالش خانوادگی تحمل کردیم. از هر دو طرف سبزواری هستیم ولی سبزواری ها عموما آرام هستند این قدری که من میشناسم.

 

کاش عمه ام مثل پدرم خاکشیر مزاج و بی خیال بود و هنوز بود. اگر بود میرفتم خانه اش. خانه دخترهایش هم میرفتم. به خاطر هیچ چیزی قطع رابطه نمیکردم.

 

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

من نیاز دارم هر از چند گاهی بیایم درباره درگذشتگان چیزی بنویسم. شاید یک نیاز واقعی نباشد اما میدانم که باید این کار را انجام بدهم.

شما وقتی بدنتان کمبود ویتامین دارد به این زودی ها حالیتان نمیشود ولی وقتی به یک جایی زد میروید دکتر و برایتان قرصی چیزی مینویسد. حالا حکایت من و نوشتن از رفتگان چنین چیزی است. فکر نکنید همین الآن دلم برای پسرخاله ام تنگ شده ولی الآن بنویسم حالم بهتر میشود.

محمدرضا خیلی بچه خوبی بود. دوست داشتنی و نازنین. خیلی مهربان و فداکار. البته به شیوه مردانه خودش. یک سال از من بزرگتر بود و اولین نوه مادربزرگم. به همین خاطر دوست داشتنی بود. چشم زاغ و خوشگل هم بود اما نمیدانم چرا توی خانواده ما خوشگلی خیلی گرامی داشته نمیشد. آیا من تصور اشتباهی دارم؟ یک بار یکی از بچه های کوچه به من گفت شما همه تون چشماتون روشنه. من تا اون موقع به این دقت نکرده بودم.

محمدرضا شر و بازیگوش و ماجراجو بود و از خدایش بود که من و وحید پیشش باشیم تا دو تا پایه حسابی برای بازی داشته باشد. ( در عکسی که ملاحظه میکنید ما پای آرامگاه فردوسی طو طرفش ایستاده ایم.) اما من پایه بعضی از شیطنت ها نبودم و وحید با او همراه میشد. محمدرضا متوجه میشد من پایه نیستم اما در همان عالم بچگی ملاحظه من را میکرد و به پروپایم نمیپیچید. محمدرضا بود که به من دوچرخه سواری یاد داد با دوچرخه خودش. وقتی میخواست بگوید تعادلت را حفظ کن میگفت «حرارت» خودت را حفظ کن. من میفهمیدم کلمه اش این نیست اما یا رویم نمیشد درستش را بگویم یا خودم هم درستش را نمیدانستم.

یک بار خاله مرحومم برای یک اشتباهی سخت تنبیهش کرد. از قضا من آن روز خانه شان بودم و خیلی دلم سوخت اما بیشتر از دلسوزی ترسیده بودم و دوست داشتم مادر و پدرم زودتر بیایند دنبالم. بعد از آن هم هیچ وقت دوست نداشتم شب خانه شان بمانم اما تا به سن دبیرستان برسیم بلااستثنا هر بار که میرفتیم مهمانی آخر شب موقع برگشت محمدرضا اصرار میکرد که من و وحید بمانیم. بعد نقش من و وحید هم این بود که به پدر و مادر خودمان اصرار کنیم بگذارند ما بمانیم. اما پدر و مادرم معمولا راحت قبول نمیکردند و من هم دعا میکردم اصلا قبول نکنند. چون رویم نمیشد به محمدرضا بگویم من دوست ندارم خانه شان بمانم. چون احساس غربت میکردم و چه تلخ که آدم در «خونه خاله» خودش احساس غربت کند.

علت احساس بدم این بود که خاله مرحومم به وجود ما هیچ احترامی نمیگذاشت و بعد از رفتن پدر و مادرم کلنجارهایش با شوهرخاله مرحومم بالا میگرفت و حتی ممکن بود این کلنجارها به دعوا هم ختم بشود (دقیق یادم نیست) و خلاصه خوشم نمی آمد. احساس خوبی نداشتم. البته یکی دو سال یا بیشتر با ذوق بازی کامپیوتری که ما داشتیم یا محمدرضا داشت بدم نمی آمد نصفه شبها وقتی پدر و مادرها خوابیده اند بیدار باشیم و در تاریکی مشغول بازی باشیم. اما آن هم وقتی خودمان خواب آلود میشدیم کسل کننده و حال به هم زن بود.

محمدرضا اولین نوه ای بود که زد به در عشق و عاشقی و من فکر میکردم این یکی مثل کلاس تکواندو نیست که دنبالش برویم. و نرفتیم و شاید قبل از این که ما تصمیم بگیریم دنبالش برویم پرونده عشق و عاشقی اش بسته شد و افتاد توی خط بدنسازی و موتورسواری و ترک تحصیل و هزار گرفتاری بعدش. یک دفتر 80 برگ را پر از نقاشی و شعرهای عاشقانه کرده بود و این قدر هم رو داشت که دفترش را به من و مادرم نشان میداد.

حالا آن ریش های بور و آن چشمهای زاغ دو سال است که زیر خاک است و قبل از این که برود زیر خاک دو سه سال بی نور بود. همان دیابتی که زندگی خاله ام را لبه پرتگاه برده بود نور چشمهای محمدرضا را ازش گرفت.

ای بابا. باید بروم بهشت زهرا بنشینم سر خاکش این خاطرات را مرور  کنم برایش فاتحه بخوانم. زندگی چیست؟ باطل اباطیل.

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

به نام دوست


علی شاه علی خیلی بچه گلی بود. میخواهم برگردم خاطراتم را با او مرور کنم و دو سه تاش را بنویسم.

یکی از خاطراتم با او آن روز بود که توی فرهنگسرای خاوران با هم نشسته بودیم و من کمتر از یک هفته بعدش باید میرفتم آموزشی سربازی و علی داشت یک سری توصیه بهم میکرد برای این که آموزشی بهم سخت نگذرد. متاسفانه چیز زیادی از حرف هایش یادم نمانده ولی این را یادم هست که گفت یک قفل کوچک بخر و با خودت ببر چون خیلی از کمدها قدیمی است و ممکن است سربازهای قبلی قفل کمدت را خراب کرده باشند. حتما چیزهای دیگری درباره این که با دیگران چطور تا کنم هم بهم گفت اما من خر واقعا آموزشی م را خیلی بد گذراندم.

اولین آشنایی م با علی روزی بود که بچه های داستان نویس خرم آباد خدا بیامرز احمد بیگدلی را دعوت کرده بودند آنجا و دو روز میهمانشان بود و چند نفری داستان خواندند و از جمله من هم داستان "میگوئل، آه میگوئل" را که تازه نوشته بودم خواندم. نمیدانم چطور شده بود که دو تا دختر هی دور و بر من میپلکیدند و عجیب چراغ سبز نشان میدادند. داستانم ار که خواندم و جلسه تمام شد علی بیرون من را نگه داشت و درمورد داستانم خیلی جدی و با حوصله چند تا نکته بهم گفت.

و بالاخره آخرین دیدارم با علی شبی بود که جلسه داستانش در شهرستان ادب تمام شده بود و با هم برگشتیم خانه. برای اولین و آخرین بار نشست توی ماشین من و مثل همیشه پر انرژی و به دور از ملال از برنامه های مطالعاتی اش گفت و از رشته ارشدش که پژوهش هنر بود و فکر کنم درسش را تمام کرده بود و در سرش خیال های بزرگی میپروراند که نتایج مطالعاتش را در جلسه ای یا نشستی ارائه بدهد و من هم بهش پیشنهاد یک نشست بوطیقا را دادم. اما این حرف هایمان که تمام شد یکهو سر درد دلش باز شد و راز تکان دهنده ای را گفت که من را خیلی دمغ کرد. اسم کسی را برد که متاسفانه متاسفانه متاسفانه فراموش کردم. از مرگ حرف زدیم و گفت که در یک تجربه نزدیک شدن به مرگ چه احساس سبک و عجیبی بهش دست داده. من طبق معمول این جور مواقع لالمانی گرفته بودم. وقتی سر کوچه شان کنار بزرگراه پیاده شد فکر نمی‌کردم این آخرین دیدارمان باشد.

ای خدای بزرگ اگر یک آن گمان میکردم آخرین دیدارمان است آیا هرگز راضی میشدم ازش خداحافظی کنم؟ 

صبح دوم اردیبهشت که خبر را شنیدم شوکه بودم. شب قبلش بهم پیام داده بود توی تلگرام. یک بار آخر شب یک موسیقی آرامش بخش برایم فرستاده بود و من هم یکی دو بار همین کار را کرده بودم و در خیالم بود که یک بار یک صدای بوق کامیون برایش بفرستم و بنویسم مخصوص آرامش قبل از خواب. حیف شد که فرصتش برای همیشه از دست رفت.

روحش شاد.

  • مجید اسطیری