حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
من نیاز دارم هر از چند گاهی بیایم درباره درگذشتگان چیزی بنویسم. شاید یک نیاز واقعی نباشد اما میدانم که باید این کار را انجام بدهم.
شما وقتی بدنتان کمبود ویتامین دارد به این زودی ها حالیتان نمیشود ولی وقتی به یک جایی زد میروید دکتر و برایتان قرصی چیزی مینویسد. حالا حکایت من و نوشتن از رفتگان چنین چیزی است. فکر نکنید همین الآن دلم برای پسرخاله ام تنگ شده ولی الآن بنویسم حالم بهتر میشود.
محمدرضا خیلی بچه خوبی بود. دوست داشتنی و نازنین. خیلی مهربان و فداکار. البته به شیوه مردانه خودش. یک سال از من بزرگتر بود و اولین نوه مادربزرگم. به همین خاطر دوست داشتنی بود. چشم زاغ و خوشگل هم بود اما نمیدانم چرا توی خانواده ما خوشگلی خیلی گرامی داشته نمیشد. آیا من تصور اشتباهی دارم؟ یک بار یکی از بچه های کوچه به من گفت شما همه تون چشماتون روشنه. من تا اون موقع به این دقت نکرده بودم.
محمدرضا شر و بازیگوش و ماجراجو بود و از خدایش بود که من و وحید پیشش باشیم تا دو تا پایه حسابی برای بازی داشته باشد. ( در عکسی که ملاحظه میکنید ما پای آرامگاه فردوسی طو طرفش ایستاده ایم.) اما من پایه بعضی از شیطنت ها نبودم و وحید با او همراه میشد. محمدرضا متوجه میشد من پایه نیستم اما در همان عالم بچگی ملاحظه من را میکرد و به پروپایم نمیپیچید. محمدرضا بود که به من دوچرخه سواری یاد داد با دوچرخه خودش. وقتی میخواست بگوید تعادلت را حفظ کن میگفت «حرارت» خودت را حفظ کن. من میفهمیدم کلمه اش این نیست اما یا رویم نمیشد درستش را بگویم یا خودم هم درستش را نمیدانستم.
یک بار خاله مرحومم برای یک اشتباهی سخت تنبیهش کرد. از قضا من آن روز خانه شان بودم و خیلی دلم سوخت اما بیشتر از دلسوزی ترسیده بودم و دوست داشتم مادر و پدرم زودتر بیایند دنبالم. بعد از آن هم هیچ وقت دوست نداشتم شب خانه شان بمانم اما تا به سن دبیرستان برسیم بلااستثنا هر بار که میرفتیم مهمانی آخر شب موقع برگشت محمدرضا اصرار میکرد که من و وحید بمانیم. بعد نقش من و وحید هم این بود که به پدر و مادر خودمان اصرار کنیم بگذارند ما بمانیم. اما پدر و مادرم معمولا راحت قبول نمیکردند و من هم دعا میکردم اصلا قبول نکنند. چون رویم نمیشد به محمدرضا بگویم من دوست ندارم خانه شان بمانم. چون احساس غربت میکردم و چه تلخ که آدم در «خونه خاله» خودش احساس غربت کند.
علت احساس بدم این بود که خاله مرحومم به وجود ما هیچ احترامی نمیگذاشت و بعد از رفتن پدر و مادرم کلنجارهایش با شوهرخاله مرحومم بالا میگرفت و حتی ممکن بود این کلنجارها به دعوا هم ختم بشود (دقیق یادم نیست) و خلاصه خوشم نمی آمد. احساس خوبی نداشتم. البته یکی دو سال یا بیشتر با ذوق بازی کامپیوتری که ما داشتیم یا محمدرضا داشت بدم نمی آمد نصفه شبها وقتی پدر و مادرها خوابیده اند بیدار باشیم و در تاریکی مشغول بازی باشیم. اما آن هم وقتی خودمان خواب آلود میشدیم کسل کننده و حال به هم زن بود.
محمدرضا اولین نوه ای بود که زد به در عشق و عاشقی و من فکر میکردم این یکی مثل کلاس تکواندو نیست که دنبالش برویم. و نرفتیم و شاید قبل از این که ما تصمیم بگیریم دنبالش برویم پرونده عشق و عاشقی اش بسته شد و افتاد توی خط بدنسازی و موتورسواری و ترک تحصیل و هزار گرفتاری بعدش. یک دفتر 80 برگ را پر از نقاشی و شعرهای عاشقانه کرده بود و این قدر هم رو داشت که دفترش را به من و مادرم نشان میداد.
حالا آن ریش های بور و آن چشمهای زاغ دو سال است که زیر خاک است و قبل از این که برود زیر خاک دو سه سال بی نور بود. همان دیابتی که زندگی خاله ام را لبه پرتگاه برده بود نور چشمهای محمدرضا را ازش گرفت.
ای بابا. باید بروم بهشت زهرا بنشینم سر خاکش این خاطرات را مرور کنم برایش فاتحه بخوانم. زندگی چیست؟ باطل اباطیل.