به نام دوست
بروید به این نشانی و ببینید علی شاه علی درباره ذخیره کردن جهان چی نوشته:
http://ali-shah-ali.blogfa.com/1389/12/4
یکهو یادم آمد علی یک بار اسم تمام رفقایش را روی یک کاغذ نوشته بود و عکسش را گذاشته بود تو وبلاگش. رفتم جستجو کردم و پیدایش کردم اما بدبختانه عکس نمایش داده نمیشود.
گفتم بگذار من این کار قشنگ علی را تکرار کنم. دیروز نشستم و اسم تمام رفقایم را نوشتم و این هم عکسش:
این ها را هم در این دو سه روز نوشتم درباره نوع نگاه من به خاطره نوشتن و شباهت و تفاوتش با نگاه علی خدابیامرز:
دوست دارم یک مطلب خیلی حسابی بنویسم در مذمت تودار بودن و آدم های تودار، ولی اغلب در فجازی حوصله نوشتن مطالب شسته رفته مفصل را ندارم.
تازگی ها دارم فکر میکنم چه چیزی در زندگی آدم وجود دارد که نتوان به دیگران گفت؟ هیچ چیز!
سیاه ترین و ناباور ترین جنبههای وجود را هم بالاخره ولو به خاطر درمان میتوان و باید بتوان برای یک انسان دیگر برملا کرد.
برای این که فکر نکنید خیلی فروید بازی دارم در میآورم این را بگویم که اتفاقا فکر میکنم در سنت ما مردم کمتر از این رازهای آزار دهنده در درون خودشان داشتند. جنس آدم های سنتی که من دیده م و شناخته م تودار نیستند و فلز وجودشان طوری است که ناخالصی را تحمل نمیکند و میریزد بیرون.
این که تودار بودن جزو پرستیژ ما محسوب میشود به نظرم حاصل یک درک غلط از شهرنشینی است.
شاید به همین خاطر باشد که ما آدم های اتو کشیده وقتی صدای دعوای همسایه از واحد کناری یا از کوچه شنیده میشود تحریک میشویم فال گوش بایستیم یا سرک بکشیم. توی دلمان میگوییم «دمش گرم! بالاخره یکی به خرخره ش رسید!! یکی این خط قرمز مزخرف آبروداری ابلهانه را گذاشت کنار و دردش را فریاد زد!!!»
گاهی فکر میکنم بزرگ ترین درد جهان یک درد بی درمان نیست! دردی است که نگذارند در موردش حرف بزنی.
در ادامه همین بحث save کردن دنیا بگویم که من هم از چند سال قبل شروع کردم به خاطره نوشتن اما بگذارید مروری داشته باشم بر تاریخچه خاطره نویسی ام.
اولین بار در دوره راهنمایی شروع کردم به خاطره نوشتن و آن موقع این کار برایم یک جور فعالیت روشنفکرانه محسوب میشد با این که فقط درباره اتفاقات جالب مینوشتم. با این حال تلاطم های نوجوانی آن باعث میشد گاهی در همان دفتر از زمین و زمان و این و آن هم گلایه کنم.
وقتی دانشجو شدم در دوره بیرجند چنان در قله انرژی و درک احساسی به سر میبردم که خاطره نوشتن و اساسا هر تلاشی برای ذخیره کردن زندگی برایم مسخره مینمود. زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون بود و معنی نداشت در آینده چیزی از گذشته را جلوی چشم قرار بدهیم چون قرار بود در آینده هم همچنان در همان حوضچه آب تنی کنیم. به خاطر همین دفترچه خاطرات نداشتم و از بچههایی که خاطره مینوشتند تعجب میکردم.
دوران تحصیل که تمام شد افتادم توی یک روزمرگی فرساینده. امروز هیچ فرقی با دیروز نداشت و هیچ اتفاق خاصی هم قرار نبود بیفتد. احساس گیجی میکردم. وی تصمیم گرفتم خاطرات روزهای رفته دانشجویی را بنویسم. شاید در ۴۰ صفحه در چند نوبت به صورت اجمالی خاطرات ریز و درشت دوران دانشگاه را نوشتم و الآن خوشحالم که این کار را کردم چون این دوره یک دوره مجزا از مسیر معمول زندگی م بود و حیف بود که جزییات آن در ذهنم کمرنگ شود.
بعد افتادیم توی یک سال خیلی بیمار کننده و ملال آور سربازی که از شدت افسردگی تصمیم گرفتم «شعر درمانی» کنم. یعنی شعر گفتن را از سر بگیرم. بعد دیدم نه، حالم خراب تر از آن بود که بتوانم چیزی در جهان کشف کنم. تصمیم گرفتم خاطره بنویسم. از اول اردیبهشت ۹۰ تا آخر مرداد چیزهایی در سر رسید نوشتم که خیلی هایش بوی ملال، تک و توکی بوی شادی و یکی دو تاش بوی خفگی حبس میدهد (احتمالاً آن چند صفحه سیاه را بعداً پاره کرده باشم)
یک پرانتز این جا باز کنم و بگویم در بهداری ف پش ق نزسا یکی از این دفترهای خاطرات بزرگ داشتیم که هر سربازی که آمده بود و رفته بود چیزی در آن نوشته بود. همه شعرهای بند تنبانی و نقاشی های مکش مرگ ما به جا گذاشته بودند. من برداشتم و یکی از مهم ترین خاطرات بهداری که همه سربازها را درگیر کرده بود با جزییات نوشتم. قدرت جزییات همه را درگیر میکرد و همه کفشان بریده بود.
همین پارسال با خودم گفتم بروم و آن دفتر را از آنجا نجات بدهم. مخصوصاً به خاطر همان خاطره. با بدبختی از دژبانی رد شدم و توی بهداری دیدم مسوول اورژانس که آن موقع هیچ کس آدم حسابش نمیکرد حالا برای خودش سلطنت میکند. تحویلم گرفت و برایم چای ریخت و هی پرسید خب چه کار داری؟ من هی گفتم آمده و سری بزنم. خب با حالت مشکوک نگاهم کرد و حدس میزد کسی دلش برای آنجا تنگ نمیشود. تا آخر از زیر زبان کشید که آمده و دنبال آن دفتر. میدانست من در حال و هوای کتاب و نوشتن و این اسکل بازی ها هستم اما مردانگی کرد و مسخره م نکرد. گفت برو از آن سربازها بپرس. رفتم پرسیدم و یکی شان که معلوم بود در داشتم ذوق از اشتر عرب کم استعداد تر است گفت همین چند وقت پیش دفتر را انداختم دور!
به قول سید علی صالحی ما به خودمان مربوطیم.
بگذریم.
خدمت که تمام شد باز افتادیم روی ریل روزمرگی و بعد از چند وقت دوباره شروع کردم به خاطره نوشتن.
بعد از خدمت خیلی جسته گریخته خاطره نوشتم اما رویکرد م به خاطره نوشتن خیلی عوض شده بود. برای فرار از احوالات بد خاطره مینوشتم. مثلاً یک شب که حالم خوش نبود مینشستم و خاطرات سال های طلایی دانشجویی را مینوشتم. یک ربع بعد میدیدم در زمان سفر کردهام و باز حالم خوب است.
سال ۹۳ که ده سال از دانشجو شدنم میگذشت نشستم و ذهنم را شخم زدم و هرچه خاطره ننوشته از دوران دوست داشتنی خوابگاه داشتم نوشتم.
سال ۹۴ به بهانه سی ساله شدن نشستم (در واقع دراز میکشیدم!) و یک دور تمام زندگی ام را مرور کردم. البته شتابزده و نشد که حسابی خودم را حلاجی کنم.
در تمام این خاطره نوشتن ها بی تعارف و پرده درانه به چیزهایی اشاره میکردم که ممکن بود رازهای مگو باشند به خاطر همین بعد از یکی دو سال مجبور شدم سطرهایی را خط خطی کنم.
خب ببینید، همان طور که گفتم آدمی باید بتواند همه درد هایش را بالاخره با یکی در میان بگذارد و وقتی کسی پیدا نشد یا فلز وجودی تو طوری بود که نتوانستی دردهایت را به کسی بگویی بالاخره یا میریزی شان روی کاغذ یا توی وبلاگی جایی.
من هنوز مثل علی از دیدن آنچه ذخیره میکنم به عنوان خاطره به ستوه نیامدهام. چه میدانم، شاید من خیلی بیشتر از او در برابر دنیا احساس بی پناهی میکنم. در حدی که اگر امروز در خاطرات سه سال قبل یا هفت سال قبل بخوانم که فلان روز با فلانی چای خورده ام بالاخره دلم خوش میشود که بالاخره فلانی را داشته م.
این روزها با این که خیلی کم خاطره مینویسم اما اگر کلا چیزی ننویسم احساس گم شدن در زمان دیوانهام میکند.
از پارسال باز یک دفتر گرفتم و هر از چند گاهی چیزکی نوشتم. آخر سال که نگاه کردم دیدم فقط ۱۲ تا خاطره نوشته م. یعنی ماهی یک بار!
از روز تولد ۳۳ سالگی و شروع کردم به ضبط کردن خاطرات صوتی. توی ماشین که میرفتم سر کار و برمیگشتم. صدایم را ضبط میکردم که البته خیلی بی کیفیت بود و باز طبق معمول درد دل های به شدت شخصی و تیره و تار بود.
یک سالی هم هست که گاهی خاطرات آینده و را خیلی جمع و جور مینویسم. یعنی مثلاً در تقویم میروم سراغ سه ماه بعد و چیزهایی دوست دارم اتفاق بیفتد را طوری مینویسم که انگار اتفاق افتاده یا تا حد زیادی اتفاق افتاده. لطفاً آدم باشید و نخندید! پوزخند هم نزنید! دعا کنید دنیا این بلا را سرتان نیاورد!
حالا یکی دو ماهی هم هست که یک دفترچه خیلی کوچولو خریده م و هفته ای دو هفته ای خاطرات دختر گلم را مینویسم.