ماجرای دیدار با مرحوم "احمد بیگدلی" را قبلا نوشته ام. کمی مشروح تر کنم اینکه جلسه در خرم آباد بود. من داستان خواندم و ایشان کوچک نوازی کرد و یکی دو نفر دیگر هم داستان خواندند و مرحوم بیگدلی حرفهایش را زد و از آن جمله یادم است تجلیل فروتنانه ای از "محمد ایوبی" کرد.
حسابی پر شوق و شور حرف میزد و حال همه را خوش کرده بود. به داستان نوشتن مثل یک سلوک، مثل یک مراقبه نگاه میکرد و روشن و شفاف یادم مانده که گفت برای نوشتن بعضی از داستانها باید اول بروی وضو بگیری.
حالا میخواهم بگویم خیلی از داستان های مجموعه "آنای باغ سیب" را احتمالا خودش با وضو نوشته. مخصوصا داستان آخری را که بیشتر حجم کتاب را اشغال میکند. این داستان به نام #تابستان روایت رفاقت سه چهار نوجوان پر شر و شور جنوبی است که در مسیر شیطنت ها و بازیگوشی هایشان یکهو ما را از وسط صحنه های پر تامل تاریخی رد میکنند. از جمله از میان کپرهای سوخته و خانواده هایی در نهایت فقر، در کنار خانه های شیک کارمندان انگلیسی شرکت نفت.
یکی از این صحنه ها اما، همین دو ناو جنگی ببر و پلنگ هستند که تنها یادگاران ایستادگی مردان غیور در برابر وحشی های متجاوز انگلیسی هنگام اشغال کشور در جنگ جهانی دوم هستند. ماجرا از هم پاشیدن شیرازه ارتش منظم پرآوازه "رضاخان" در کمتر از یک روز مشهورتر از آن است که من بخواهم تعریف کنم. تنها بخش ارتش که غیرتش اجازه نمیدهد در برابر تهاجم بیگانه بی تفاوت بماند و درگیر میشود همین دو ناو جنگی هستند.
بیگدلی که در این داستان داغ یک جنوبی تمام عیار است، در داستانهای نیمه اول کتاب تعلق خاطرش به "مکتب اصفهان" را با کثرت روابط بینامتنی و فرم گرایی نشان میدهد.
اولین اثری که از بیگدلی خواندم رمان "اندکی سایه" بود که دارد در ذهنم رنگ میبازد اما شاعرانگی بی حد و حصرش در تعریف کردن داستان اعتصاب کارگران شرکت نفت در آغاجاری در آستانه انقلاب را خوب در ذهن دارم و خیلی هم قشنگ زلف این ماجرا را به زلف قیام امام حسین ع گره زده بود. انشاالله امام حسین علیه السلام دستگیرش باشد.