مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

اگرچه ظاهر زندگی چنین نشان میدهد که چاره ای جز جنگیدن در چند جبهه وجود ندارد اما چیزی پنهان در این وضعیت هست که به نظرم نادرست میرسد.

ما در تمام زندگی در واقع سه جبهه جنگ اصلی بیشتر نداریم: مسائل عاطفی، مسائل اجتماعی و مسائل فکری.

 

خیلی از آدمهای بزرگی که میشناسیم در واقع فقط در یک جبهه جنگیده اند و شاید به خاطر همین جنگیدن در یک جبهه واقعا به پیروزی هایی دست یافته اند. مثلا نیچه مشخصا فقط در جبهه مسائل فکری شمشیر زده و مطلقا خودش را درگیر مسائل خانوادگی و مسائل اجتماعی نکرده است.

مصطفی چمران یکهو کل مسئله خانواده را یک جا رها کرده و برای مسائل اجتماعی جنگیده.

بیشمار آدم در سراسر تاریخ روی کره زمین هم فقط برای مسائل خانوادگی، اعم از معیشتی و عاطفی عمر و ذهن شان را گذاشته اند.

 

چطور میشود گفت کار کدام یک ارزشمندتر بوده؟ اگر بر اساس قانون اخلاقی مطلق کانت به ماجرا نگاه کنیم کار هر سه دسته یک اندازه ارزش دارد. سوال من هم این نیست که کدام باارزش تر است؟ چیزی که نمیتوانم برای خودم حل کنم این است که چرا باید در چند جبهه جنگید وقتی برای انسان بودن و انجام دادن وظیفه اخلاقی جنگیدن در یک جبهه کفایت میکند؟

جنگیدن در چند جبهه احتمالا فقط باعث میشود کیفیت جنگیدن کاهش پیدا کند. در مورد مبارزانی که در زندگی خانوادگی موفق یا نسبتا موفق بوده اند هم نباید پشت صحنه را از یاد برد: همسری که مطلقا از نقش اجتماعی خودش چشم پوشی کرده (و ممکن است بغضش را تا پایان عمر پنهان کند یا حتی به خودش هم اعتراف نکند)، فیلسوفی که عقده یک رابطعه عاطفی را به گور میبرد (مثل جان استیوارت میل و ...) و...

 

میگویند کانت که تمام عمرش در خلوت و اندیشه میگذشت یک بار به یک تفریح و گردش رفت و آنچنان آشفته شد که این در زندگینامه اش ثبت شده. من هم مثل خود کانت معتقدم کاش او این هوس را در خودش میکشت (و کسانی که به او توصیه میکردند کمی از اتاق کارش بیرون برود لال میشدند) تا مگر او یک خط دیگر با شفافیت حیرت انگیزش به گنجینه فلسفه اخلاق بشریت اضافه میکرد.
یا چطور میشود پدر خانواده را که خسته و کوفته از سر کار برمیگردد و در فاصله خنک شدن چایش روی مبل بیهوش میشود سرزنش کرد که چرا مطالعه نمیکند؟ یا اگر چگوارا زن اولش را طلاق نمیداد و انقلاب کوبا ناکام میماند حیف نبود؟

 

من از اولین کلمه این متن مدام دارم به زندگی امیرالمومنین علی ع فکر میکنم که در هر سه جبهه به تمامی جنگیده و پیروز شده. اما به قول دکتر شریعتی علی حقیقتی بر گونه اساطیر است. با یکی از رفقا گاهی به این مسئله نوک میزنیم و میبینیم چاره ای نیست و آدم مسلمان شیعه خواه ناخواه باید بین این سه مقوله له و لورده بشود ولی هیچ کدام را رها نکند. 

علی، این الگوی غیر قابل انکار که مثل یک فانوس دریایی از دوردست ها مسیر پارو زدن را به من بیچاره اسیر بیم موج و گردابی چنین هائل نشان میدهد تکلیف را یکسره کرده.  ولی آن وسواس لعنتی هم رها نمیکند. باید ماجرا روی کاغذ یک طوری درست بشود.

 

برای من، این موجود ناکافی ناتوان باید راه درست تری وجود داشته باشد. نمیخواهم مبارز نستوهی مثل مصطفی چمران باشم که دخترش الآن در آمریکا چاق و وارفته روی کاناپه افتاده و دوست ندارد اسم پدرش را بشنود. دوست هم ندارم جان استوارت میل یا هر استاد و اندیشمند بزرگ دیگری باشم که میراث فکری اش شادی و رضایت را برایش به ارمغان نیاورد.

این فکرها اینجا تمام نمیشود و احتمالا باز مینویسم.

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

علی شاه علی

دوست دارم بیشتر بتوانم از رفتگان یاد کنم. همان طور که قبلا هم نوشته ام به یاد کردن از درگذشتگان نیاز دارم تا قدر لحظه ها و آدمهای اطرافم را بیشتر بدانم.

خرداد و اردیبهشتم معمولا با یاد علی شاه علی نازنین میگذرد چون درگذشتش 1 اردیبهشت بود و زادروزش 12 خرداد. حالا علت نوشتن این چند خط این است که این عکس قدیمی اش را دوباره توی صفحه فیسبکوش دیدم. دقیقا هم روز تولدش بود و برایش پیغام تولد گذاشتم و بهش تبریک گفتم!

همین کلاهی که توی عکس سرش است الآن توی اتاقم است و گاهی میگذارم سرم و این طرف آن طرف میروم. کلاه را همسر علی بهم یادگاری داد. از کلاه مهم تر قرآنی است که همین الآن روی میزم کنار دستم است و خیلی وقت ها آیات خدا را میخوانم و برای علی هم فاتحه میفرستم. چیزی ندارم در مورد علی بگویم جز مهربانی بی دریغش. ما برای علی توی شهرستان ادب کارگاه عناصر داستان ترتیب دادیم. هر وقت جلسه اش تمام میشد میامد اتاق من و حال و احوال میکرد.

در حالی که بعد از علی برای یک رفیق قدیمی ترم همان کارگاه را برگزار کردیم و این یکی حتی یک بار بعد از جلسه نیامد بهم سر بزند و حال و احوال کند. خاطره این شب هم به احتمال قریب به یقین برمیگردد به یکی از آخرین شب های همان کارگاه داستان علی. ببینید توی این عکس چقدر تیپش را پاییزی و قشنگ با منظره هماهنگ کرده. من با همین کلاه و کت و شالگردن دیده بودمش. یک بار که با همسرم از پیش ماما برمیگشتیم علی و خانمش را در خیابان دیدیم.

 

همین بهمن 97 رفتم الیگودرز سر مزارش. چون موقع فوتش نتوانسته بودم بروم و اگرچه کمی عذاب وجدان داشتم اما شاید بهتر که نرفتم چون با آن همه مهربانی پدرش حتما میخواست من را شب نگهدارد و معذب میشدم. عوضش مراسم ترحیم سنگینی برای هفتمش در شهرستان ادب برگزار کردیم و خیلی ها آمدند.

آیت دولتشاه تا آمد و چشممان به هم افتاد زدیم زیر گریه و همدیگر را در آغوش کشیدیم. هی توی مغزم می آمد که «تو بوی رفیقم را میدهی»... آه

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

رمان نوشتن مثل پیکرتراشی است. وقتی به تخته سنگ هیولایی که پیش رویت هست نگاه می کنی چشمانت فقط سختی و زمختی را میبینند اما میدانی یک پیکر درون این تخته سنگ نفس میکشد و تو باید آن قدر زواید را کنار بزنی تا او را از آن محبس نجات بدهی.

بعد باید عرق بریزی و عذاب بکشی تا آن اسیر آزاد شود. هر چه به او نزدیک تر میشوی کار حساس تر میشود و باید ابزارهای دقیق تری انتخاب کنی. حالا نیش تیز یک ویرگول هم ممکن است کار را خراب کند.

 

نقشی که من حدود دو سال برای نجات بخشیدنش از دل آن صخره تلاش میکردم حالا این شمایل را پیدا کرده و منتشر شده. بسیار نگرانم که آیا درست کشفش کرده ام؟ آیا چیزی از او را در میانه کار دور نینداخته ام؟ آیا باید ظرافت بیشتری در کار میکردم؟

اما هرچه هست، زمخت یا ظریف، غریب یا آشنا، دوستش دارم. نامش را از میانه کار انتخاب کردم: پرتگاه پشت پاشنه

 

پرتگاه پشت پاشنه

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

رباعی قدیمی

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

گاهی چنگم، و گاه قانون هستم

گاهی گَنگَم، و گاه کارون هستم

 

یک عمر به ساز بادها رقصیدم

باور کردم که بیدمجنون هستم

 

1385

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰


ماجرای دیدار با مرحوم "احمد بیگدلی" را قبلا نوشته ام. کمی مشروح تر کنم اینکه جلسه در خرم آباد بود. من داستان خواندم و ایشان کوچک نوازی کرد و یکی دو نفر دیگر هم داستان خواندند و مرحوم بیگدلی حرفهایش را زد و از آن جمله یادم است تجلیل فروتنانه ای از "محمد ایوبی" کرد. 

مجموعه داستان آنای باغ سیب

حسابی پر شوق و شور حرف میزد و حال همه را خوش کرده بود. به داستان نوشتن مثل یک سلوک، مثل یک مراقبه نگاه میکرد و روشن و شفاف یادم مانده که گفت برای نوشتن بعضی از داستانها باید اول بروی وضو بگیری.

حالا میخواهم بگویم خیلی از داستان های مجموعه "آنای باغ سیب" را احتمالا خودش با وضو نوشته. مخصوصا داستان آخری را که بیشتر حجم کتاب را اشغال میکند. این داستان به نام #تابستان روایت رفاقت سه چهار نوجوان پر شر و شور جنوبی است که در مسیر شیطنت ها و بازیگوشی هایشان یکهو ما را از وسط صحنه های پر تامل تاریخی رد میکنند. از جمله از میان کپرهای سوخته و خانواده هایی در نهایت فقر، در کنار خانه های شیک کارمندان انگلیسی شرکت نفت.

یکی از این صحنه ها اما، همین دو ناو جنگی ببر و پلنگ هستند که تنها یادگاران ایستادگی مردان غیور در برابر وحشی های متجاوز انگلیسی هنگام اشغال کشور در جنگ جهانی دوم هستند. ماجرا از هم پاشیدن شیرازه ارتش منظم پرآوازه "رضاخان" در کمتر از یک روز مشهورتر از آن است که من بخواهم تعریف کنم. تنها بخش ارتش که غیرتش اجازه نمیدهد در برابر تهاجم بیگانه بی تفاوت بماند و درگیر میشود همین دو ناو جنگی هستند.

 

بیگدلی که در این داستان داغ یک جنوبی تمام عیار است، در داستانهای نیمه اول کتاب تعلق خاطرش به "مکتب اصفهان" را با کثرت روابط بینامتنی و فرم گرایی نشان میدهد.

اولین اثری که از بیگدلی خواندم رمان "اندکی سایه" بود که دارد در ذهنم رنگ میبازد اما شاعرانگی بی حد و حصرش در تعریف کردن داستان اعتصاب کارگران شرکت نفت در آغاجاری در آستانه انقلاب را خوب در ذهن دارم و خیلی هم قشنگ زلف این ماجرا را به زلف قیام امام حسین ع گره زده بود. انشاالله امام حسین علیه السلام دستگیرش باشد.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

این کتاب هیولاست! وسعت پژوهشی که نائومی کلاین انجام داده تقریبا تمام کره ارض را در بر میگیرد: از شیلی تا اندونزی! عمق پژوهش او هم حیرت انگیز است. از روابط پیچیده الیگارش های روس تا مناسبات بومی های سری لانکا بعد از سونامی.
او سر نخ فاجعه آفرینی نئولیبرالیسم را از کشورهای قیف امریکای لاتین، نخستین آزمایشگاه اندیشه های میلتون فریدمن بنیانگذار "مکتب شیکاگو" میگیرد و تا لهستان پس از پیروزی بر کمونیسم و تا افریقای جنوبی پس از پیروزی بر آپارتاید و تا دوردست ها دنبال میکند.

در همه کشورهای مورد بررسی او سیاست های نئولیبرالیسم شکاف های طبقاتی را بی نهایت گسترش داده اند و تفاوت دستمزد بین پایین ترین طبقه جامعه و ثروتمندان را ده ها برابر کرده اند. اما این سیاست ها چیستند: آزادسازی قیمت ها، حذف یارانه های دولتی، خصوصی سازی، مقررات زدایی و … 
در شیلی، نخستین کشوری که این سیاست ها پیاده شده اند شخص میلتون فریدمن فریدمن به آگوستو پینوشه ی دیکتاتور مشاوره داده است و در کشورهای دیگر عموما دانش آموختگان دانشگاه شیکاگو که مثل استادشان معتقد بودند به زور سر نیزه باید سیاست های بازار آزاد را پیاده کرد. این اسمش "شوک" است و این کار یعنی "شوک درمانی". تورم مهارناپذیر به جامعه شوک وارد میکند و در این حالت جامعه مثل فردی است که تحت درمان با شوک الکترونیکی قرار میگیرد؛ توان واکنش را از دست میدهد و میتوان با او هر کاری کرد. 

نائومی کلاین با یک مقدمه عالی درباره علاقه بیمارگونه برخی پزشکان امریکایی برای درمان افراد با شوک های الکترونیکی زیاد، نشان میدهد آسیبهای جبران ناپذیری که به این افراد وارد شده نتیجه ایده احمقانه "لوح سفید" است: پاک کردن ذهن از همه اختلالات برای رسیدن به لوح سفیدی که بشود از نو شخصیت سالمی روی آن ترسیم کرد! 
یک نمونه عالی از بهایی که مردم شیلی برای آزمایش این ایده غیرعلمی و احمقانه پرداخت میکنند را میتوانید در فیلم تحسین شده "کوستا گاوراس" به نام گمشده ببینید. در این فیلم با انبوه مردمی که برای قتل عام شدن در استادیوم ورزشی جمع شده اند روبرو میشوید! و نمونه دهشتناک و بسیار تمثیلی دیگر را هم خانم کلاین درباره آرژانتین برای ما بیان میکند: 
<b>
تا چهار سال پس از پایان دیکتاتوری آرژانتین یکی از بارزترین حلقه های ارتباط بین کشتارهای سیاسی و انقلاب کذایی «بازار آزاد» هنوز کشف نشده بود. در سال ۱۹۸۷ یک گروه فیلمبرداری در زیرزمین گالریاس پاسیفیکو - یکی از شیکترین مراکز خرید مرکز شهر بوئنوس آیرس - مشغول فیلمبرداری بود که با وحشت به یک شکنجه گاه متروکه برخورد. 
امعلوم شد که طی دوران دیکتاتوری یگان ارتش یکم بعضی از «ناپدیدشدگان» را در آن مرکز خرید از نظرها پنهان میکرده است. نام، تاریخ و التماسهای کمک خواهی زندانیان هنوز بر دیوارهای دخمه باقی مانده بود. نشانه هایی که زندانیانِ اکنون متوفی مدتها پیش نومیدانه بر جای گذاشته بودند.
امروز گالریاس پاسیفیکو نگین درشت مرکز خرید بوئنوس آیرس و شاهد مثال تبدیل این شهر به یک پایتخت مصرفی در روند "جهانی سازی" شده است. طاقهای ضربی و دیوارنگاره های خوش آب و رنگ چون قابی طیف وسیعی از مغازه های متعلق به مارکهای تجاری معروف - از کریستین دیور و رالف لارن گرفته تا نایکه - را در بر گرفته اند که اکثریت عمده ساکنان کشور از عهده خرید اجناسشان برنمی آیند اما برای خارجی هایی که به این شهر سرازیر میشوند تا از پول ضعیف آن بهره برند خرید خوبی است.
برای آرژانتینی های واقف به تاریخشان این مرکز خرید یادآور برهه ای از تاریخ هولناکشان است.</b>

کلاین نشان میدهد که نظام سرمایه داری چگونه از شوک آفرینی برای القای ترس و خفقان استفاده میکند. یکی از بخش های درخشان کتاب درباره جنگ عراق و وضعیت هولناک مردمی است که منتظر سقوط صدام هستند اما ناگهان با سربرآوردن شرکتهای چندملیتی که پیمانکاران نظامی دولت آمریکا هستند متوجه غارت شدن همه منابع ملی کشورشان از موزه ها تا خدمات آب و برق عمومی میشوند. 

کتاب نهایتا در یک فصل کوتاه به این مسئله میپردازد که مردم کشورهای مختلف جهان در حال شناختن و مقابله با دکترین شوک هستند. او مردم تایلند را مثال میزند که پس از سونامی حاضر نمیشوند پیمانکاران سرمایه دار بازسازی مناطق روستایی را به عهده بگیرند و خودشان برای بازسازی صدمات سونامی آستین بالا میزنند. برعکس مردم فقیر روستاهای سری لانکا که دست روی دست گذاشتند تا دولت نئولیبرال مناطق آنها را به بهانه بازسازی تبدیل به مناطق گردشگری با هتل های مجلل کند! اما کاری که مردم محلی تایلند میکنند حتی برای ساکنان تنگدست نیواورلئان امریکا که کاترینا داروندارشان را نابود کرده بود هم الهام بخش میشود:
<b>
یک سال بعد از «توفان کاترینا» جهادگران بازسازی تایلند و هیئت کوچکی از بازماندگان توفان کاترینای نئواورلئان ملاقاتی استثنایی کردند. میهمانان آمریکایی از چند روستای بازسازی شده تایلند بازدید کردند و از سرعت اسکان مجدد آوارگان که واقعیتی شده بود، شگفت زده شدند. اندشا جوآکالی مؤسس انجمن دهکده «بازماندگان در نئواورلئان» گفت: در نئواورلئان ما منتظر میماندیم که دولت کارها را برای ما انجام دهد، اما اینجا شما خودتان همه کارها را انجام میدهید. وقتی برگردیم الگوی شما را آیینه خود خواهیم کرد.» پس از آنکه رهبران این انجمن نئواورلئانی به میهن خود بازگشتند به راستی موجی از اقدامات مستقیم در شهر پدید آمد. جوآکالی که محله اش هنوز ویرانه بود، تیمی از داوطلبان محلی را سازمان داد که خانه های آسیب دیده در بخش خود را تمیز و پاکسازی کنند و سپس سراغ بخش دیگری بروند. او میگفت که سفرش به منطقه سونامی زده به او چشم انداز خوبی در این باره داد که چگونه مردم نئواورلئان چاره ای نخواهند داشت جز اینکه سازمان امدادرسانی ایالات متحده (FEMA) را کنار بگذارند و قیدِ استانداری و شهرداری را بزنند، و از خود بپرسند که همین الآن چه کار میتوانیم بکنیم، که به رغم دولت و نه به علت وجود دولت، محله هایمان را به وضعیت گذشته برگردانیم؟</b>

چون یکی از قابل تامل ترین بخش های کتاب مربوط به جو ترس و وحشت پس از طوفان کاترینا است که همه موسسات امدادرسان ایالات متحده را از کمک به مردم این ایالت فقیرنشین بازداشت و موقعیتی آخرالزمانی به وجود آورد به هر کس این کتاب را میخواند توصیه میکنم کتاب خواندنی "اسلاوی ژیژک" به نام خشونت را هم بخواند. آنجا ژیژک در یک جستار خواندنی به این پدیده میپردازد که چگونه نئولیبرالیسم همه ما را برای موقعیت آخرالزمانی آماده میکند.

 

  • مجید اسطیری
  • ۲
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

امسال در ایام نمایشگاه کتاب این جستار را درباره یک دهه ریخت و پاش ناشران حکومتی با طرح جلدهای اجق وجق نوشتم.
توی یادداشت نوشته ام که یکی از مصادیق غلط بودن آن مسیر در طراحی جلد این بود که وقتی انتشارات «عصر داستان» تعطیل شد و همه کتاب هایش به انتشارات علمی فرهنگی ارث رسید، هیچ کدام از کتاب ها با آن طرح جلدهای پر زرق و برق چاپ نشد. همه طرح جلدهای گران را عوض کردند و طرح های ساده و زیبا و ارزان زدند.
اگر طرح جلدهای عجیب و غریب باعث فروش بیشتر بود ممکن بود نشر جدید آن ها را کنار بگذارد؟!
از قضا چند وقت پیش این دو کتاب را در قفسه یک کتابخانه عمومی دیدم، در کنار هم.
سمت راستی مثل همه نمونه های دیگری که در یادداشت ذکر کرده ام از جمله هوس بازی های خنده‌دار مجید زارع است. کارت بانکی را روی جلد چسبانده!
کدام را ساده تر می‌شود در دست گرفت؟کدام کمتر و دیرتر آسیب می‌بیند؟
زارع یک دهه با طرح جلدهای سانتی مانتال به حساب مملکت آزمون و خطا کرد و خودش را بین گرافیست های دیگر «کسی!» نشان داد.
حالا بساط این معرکه گیر جمع شده است. شکر خدا.

 

 

 

  • مجید اسطیری
  • ۲
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

تلاطم های اجتماعی علاوه بر اینکه احساسات را جریحه دار میکنند، قوه ادراک را تحت تاثیر قرار میدهند. از کسی که احساساتش جریحه دار شده چندان نمیتوان توقع رفتار اخلاقی داشت، اما از ناظران چه؟

ناظران باید بتوانند هر رفتاری را به محک قانون اخلاقی درون خویش بسنجند. چرا که به گفته #امانوئل_کانت "اگر معیار بازپسینی برای اخلاق نداشته باشیم، رفتار ما پذیرای هرگونه تباهی خواهدشد." کانت مانند #ارسطو معلم اخلاق نیست. او فیلسوف اخلاق است. فیلسوف دچار تلاطم نمیشود و قوه ادراکش دستخوش عواطف نمیشود. اما کدام انقلاب اجتماعی است که زمام عواطف مردم را در اختیار نگیرد؟

انقلاب اسلامی ایران هم اینگونه بوده است. در انقلاب ما رفتارهای هیجانی انجام شده است. خشونت رخ داده است. عواطف بر منطق چیره شده است. اما سوال اینجاست "چقدر؟!"

کتاب خواندنی #14_آبان_روز_آتش به خوبی (و شاید ناخواسته!) به این سوال پاسخ واضحی میدهد: خیلی کم!

#روبرت_صافاریان که او را با ترجمه ها و نقدهای سینمایی فراوان و ارزشمند و تک نگاری های جذابش میشناسیم در این کتاب به دنبال پاسخ یک سوال شفاف است: چه کسی در روز 14 آبان 1357 تهران را به آتش کشید؟

ذات این سوال گزاره مهمی را در میان می آورد: "پس تهران در آن ماه ها مدام در حال سوختن نبوده است!" شاید بسیاری از متولدین دهه 50 به بعد ندانند که ماه های منتهی به انقلاب اسلامی سراسر سوختن و کشتن نبوده است. انقلاب با روشهای مسالمت آمیز پیش میرفت و فقط یک شب قبل از پیروزی انقلاب بود که امام خمینی دستور مقابله با حکومت نظامی را صادر میکنند.

صافاریان با دقتی کم نظیر فیلمهای مستند آن دوره را بررسی میکند تا نشان دهد انقلاب ما اصلا انقلابی خشن نبوده است. روایت #محمود_گلابدره_ای در #لحظه_های_انقلاب را با مصادیق دقیقی نقد میکند تا نشان دهد او با هیجانزدگی بی ترمزش نماینده خوبی برای انقلابی ها نبوده است. نهایتا به عنوان کسی که در صحنه آتش سوزی های روز 14 آبان 57 حاضر بوده خاطرات خودش را شخم میزند تا ببیند مردم چه اندازه خشونت به خرج میدادند؟ و درباره صحنه های خشونت چه نظری داشتند؟

این اثر در واحه ای میان گونه های مستندنگاری، تک نگاری، پژوهش و ... جای میگیرد و همین است که آن را خواندنی میکند. صافاریان به مخاطب امروزی میگوید خشونت نباید قوه ادراک و قضاوت منطقی تو را مختل کند. حتی بعد از گذشت چهل و چهار سال هم میتوان برگشت و دیده ها را به محک قضاوت گذاشت.

 

 

این مطلب را در پایگاه "ایرانی بخوانیم" ببینید.

 

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

مخاطبی که در مطلب قبل نوشته م پیام مفصلی داد که زیر مطلب میتوانید بخوانید و جواب من هم هست و خوشحال میشوم هر کس میخواند نظرش را بنویسد.

علی الحساب بیشتر برایم روشن شد که خیلی ها احتمالا درباره وضعیت حقوق زنان در ایران اعتراض دارند. من هم چون متخصصش نیستم چیز خاصی نمیتوانم بگویم و ای بسا بخشی از اعتراضشان وارد باشد. فقط از خودم میپرسم ما الآن کجای دعوا هستیم؟ آرایش رسانه های غربی در برابر ایران آیا به خاطر حقوق زنان است؟

من این طور فکر نمیکنم. حتی کسانی که هفته پیش توی خیابان شلوغ میکردند هم احتمالا ذهنشان چندان درگیر حقوق زنان نبود. من توی این تله نمی افتم. مسائل حقوق زنان را ای کاش فعالان حقوق زن پیگیری کنند. مسئله من کماکان همان مسئله پستی است که 17 مهر نوشتم. یعنی آیا میشود به خشونت مشروعیت داد؟ من نمیتوانم این را بپذیرم و کاش هیچکس نپذیرد. کاش از خودمان بپرسیم کسانی که ما را دعوت به خشونت میکنند چه برنامه ای برای آینده مان دارند؟

در دو مطلب قبلی تجربه تاریخی ملت خودمان را گواه گرفتم که ما با آشوب به اصلاح نمیرسیم و حالا به نظرم باید تجربه جغرافیاهای دیگر را گواه بگیریم که آشوب طلبی راه به اصلاح امور نمیبرد. از همه واضح تر سرنوشت سوریه است که با ادعای اعتراض آغاز شد اما خود معترضان نفهمیدند چطور داعش از زیر پایشان سبز شد. نقش دروغگویی رسانه های غربی را هم نباید فراموش کرد. کتاب "کنترل رسانه ها" از چامسکی خیلی درخشان است در بررسی تلاش رسانه ها برای آغاز جنگ در نقاط مختلف دنیا.

به وفاق اجتماعی و برگذشتن از تفاوت دیدگاه ها فکر میکنم. به گفتگوهای مفصل و دوستانه فکر میکنم که میتواند جوی دور شدن دلها را بگیرد. اما به نظرم کسانی که مردم را دعوت به خشونت میکنند میخواهند از همه زامبی بسازند. با زامبی دیگر نمیشود گفتگو کرد. آنها همین را میخواهند که ما به هم چاقو بزنیم.

همانهایی که ما را با خشونت در خیابانها دعوت میکنند از کشورهای G7 دعوت میکنند زودتر به ایران حمله نظامی کنند تا خشونت پایان یابد!!!

 

 

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

ارزش و شرافت

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

یک فرد ناشناس زیر مطلب قبلی من کامنت گذاشته خلاصه چیزی که نوشته ام این است که "ارزش آری، شرافت نه!"

آن قدر از همین کامنت گنگ کوتاه خوشحال شدم که خدا میداند. تشنه حرف زدن هستم. به قول بهمنی "تشنه یک صحبت طولانی ام!" خدا را شاهد میگیرم تشنه یک صحبت طولانی با کسانی هستم که مثل من از این وضعیت آزرده شده اند. عمیقا این روزها به این فکر میکنم دو طرف باید از "قانع" کردن همدیگر دست بردارند و دوستانه به دنبال حل مسئله ای باشند که گریبان هر دو را گرفته.

خیلی این روزها به رفقا میگویم تنها نسخه ای که برای وضعیت موجود میتوانم بپیچم نسخه ای است که کیمیایی در فیلم ضیافت پیچیده: یادآوری رفاقت ها! فیلم را لو نمیدهم کاش خودتان حوصله کنید و ببینید. رفاقت که عنصر همیشگی سینمای کیمیایی است در این فیلم یک بعد نسبتا روشنفکرانه خیلی فراگیر پیدا میکند و از قالب رفاقت گوزنها بیرون می آید. تبدیل به "وفاق اجتماعی" میشود. خیلی دلم برای این فیلم تنگ شده و کاش یک پایه پیدا شود با هم بنشینیم ببینیم. اما از این ها بگذریم و برویم سراغ مطلب قبلی من و این کامنت کوتاه. کاش کسی که این کامنت را گذاشته بر من منت بنهد و باز هم برایم کامنت بگذارد.

ارزش یک کلمه خیلی کلی است. اگر در بافت ادبیات اجتماعی امروز بخواهیم ببینیم یعنی حرفهایی که جمهوری اسلامی میزند و آخوندها میگویند. اما آیا کنکاش امانوئل کانت برای رسیدن به ضابطه قطعی اخلاق نهایتا به یک نوع ارزش ختم نمیشود. کاش دوستمان توضیح بدهد. سوال من در مطلب قبلی این بود که "آیا ما ایرانی ها هرگز با "آشوب" به مقاصد اجتماعی رسیده ایم یا نه؟" بر این مبنا "فرض ارزشی" من این است که امنیت بالاترین ارزش اجتماعی است. البته اگر کسی بتواند یک مثال ذکر کند که بله در فلان مقطع ما آشوب کردیم و مثل فیلم جوکر جامعه را شیر تو شیر کردیم و با بکش بکش به یک نتیجه اجتماعی مثبت رسیدیم من مخلصش هستم و از حرفم عقب نشینی میکنم. اما عجالتا از آن روز که مطلب را نوشتم تا امروز یادم آمد که ملت ایران یک سابقه ار آشوب دارد و آن کودتای 28 مرداد و آشوب طلبی به سرکردگی یک لات است: شعبون بی مخ!

دیگر چیزی از فضای سیاه اختناق بعد از کودتا نمیگویم که خودتان بهتر میدانید. برمیگردم سراغ کامنت کوتاه. شرافت چیست؟ شرافت خانوادگی میشناسیم. شرافت قومی میشناسیم. شرف شخصی میشناسیم. تا جایی که من میفهمم شرافت هم یک مفهوم اخلاقی است که فرد و جامعه را از درون و بیرون هدایت میکند تا دست به هر کاری نزند. مثلا شرافت خانوادگی میتواند مانع از سفلگی و گدایی شود. شرف شخصی نمیگذارد کسی ظلم کند. کاش رفیقمان پیدا شود توضیح بدهد. خب حالا با مدعای من یعنی کسی که در چهار راه سطل آشغال آتش میزند شریف است؟ شاید او یک مبارز اجتماعی است که اینگونه دارد شرافتی کسب میکند. اما حرف من این بود که آیا آشوب طلبی یکی از شیوه های کسب شرافت در تاریخ ما بوده؟ در این سالها عمده کسانی که عکسی روی دیوار موزه عبرت یا همان زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری داشته اند با این عکسها که آنها را بی ریخت و کثیف نشان میدهد بیشترین شرافت را کسب کرده اند. من خیلی دوست دارم از بحث اصلی دور نشوم. من مبارز اجتماعی را میفهمم و بهش حق میدهم معترض باشد اما مرز او با آشوب طلب کجاست؟

خیلی دوست دارم با یکی از بازداشت شدگان در آشوبها حرف بزنم اما چنین فرصتی فقط وقتی پیش می آید که طرف بازداشت شده باشد. چنین فضایی هم به درد نمیخورد. اما توی خیابان هم اگر یکی شان را گیر بیاورم نمیدانم چطور حرف بزنم که فکر نکند آدم نظام هستم. قسم میخورم خود آن آدم به قول کانت "غایت فی نفسه" من است. میخواهم در آزادی و بدون فشار با من گفتگو کند و سوگند میخورم نیات درونی ام را صادقانه به او بگویم. میخواهم بپرسم آیا چشم اندازی برای نظام بعدی داری؟ اگر این نظام سرنگون شود به نظرت چه نظامی میتواند سر کار بیاید؟ تکلیفمان با دشمنان واقعی مثل اسرائیل چیست؟ و ... اما خب به نظرم چنین گفتگویی خیلی دور از ذهن است. به همین خاطر بیشتر دوست دارم با همان رفقای اهل فکر خودم که به معترضان حق میدهند ماشین به آتش بکشند گپ بزنم.

مثل مطلب قبل با مثال دخترم تمام کنم. آیا اینکه ما هر شب سر مسواک زدن با دخترم دعوا داریم یعنی ما با "ارزش" محافظت از سلامت دندانها داریم "شرافت" شادی دخترم را زیر سوال میبریم؟ هدف من از این مثال این بود که بگویم چون "خشونت" تعریف روشنی ندارد هر فرد یا گروهی که در حال لوس یا خودخواه شدن است برای نپذیرفتن کوچکترین نقدی طرف مقابل را به خشونت متهم میکند. من الآن میتوانم همین فردی که کامنت گذاشته را به خشونت متهم کنم چون خودش را معرفی نکرده و شاید یک ترول باشد. (خدا کند که نباشد. حاضرم در یکی از کافه های تهران با هم قرار بذاریم و گپ بزنیم.)

حرفهایی که درباره وضعیت حجاب داشتم و همگی مربوط به قبل از سکته کردن آن دختر در مرکز پلیس امنیت اخلاقی است باز هم میماند برای بعد. یک بار چند خطش را نوشتم و توی کانالم گذاشتم. یک نفر ایموجی استفراغ گذاشته بود. مطمئنم اینجا هم بنویسم خیلی از خانمها حالشان به هم میخورد. اما برای هر دختری که به بهانه آزادی امیالش با ظاهر نامتعارف بیرون می آید خواندنش واجب است.

درس بزرگی که تازگی از امانوئل کانت آموخته ام را باز تکرار میکنم: برای اینکه فرد دیگری به حرف ما گوش کند باید او را غایت فی نفسه بدانیم، نه ابزاری که نتیجه مورد نظرمان را از او میخواهیم.

 

 

 

  • مجید اسطیری