یه سری چیزایی هم که نوشتید مربوط به
جوسازی رسانه هاست و اتفاقا فکر میکنم خودتون گزینشی آشوب انتخاب میکنید. حالا توهین
کورید رو هم ندیده میگیرم. (جدی اصلا ناراحت نمیشم اگه خشمتون رو سر من خالی کنید.) من خیلی کلی پرسیدم به آشوب میشود مشروعیت داد یا نه؟
واضحه وسط دعوا نقل و نبات پخش نمیکنند و کسی که اونجا باشه ولو برای تماشا ممکنه
باتوم بخورد از جمله خودم یه بار که خیلی به کانون شلوغی نزدیک شدم نزدیک بود
باتوم بخورم اما فدای سر من و آن مامور. با سطل آشغال بی ارزشی که شما میفرمایید
چهار راه رو بسته بودند و ازدحام مجازی درست کرده بودند تا تعدادشون زیاد جلوه کند
بعد گارد ریلها رو کندند و انداختند وسط خیابان که رسما ترافیک بشه. ول کن دارم
اشتباه میروم. خودتون دیدید و میدونید. مسئله اینه که آشوب نباید پیش بیاد. وقتی پیش
اومد باتوم و گاز اشک آور چیز ساده ای هستش. من این بحث رو زیاد ادامه نمیدم چون
کاملا طرفدار حفظ امنیتم.
من
الآن فکر میکنم یه کم تند رفتم و شما ممکنه در مقابل من موضع بگیرید. من باید
نگران بهزیستی و شادی شما باشم نه حق خروج از کشورتون. اما کی شرط شادی شما رو به
خروج از کشور گره زده؟ مگه من به عنوان یه مرد الآن خیلی خوش به حالمه که این حق
رو دارم؟ شادترم؟
باز دعا میکنم این گفتگو ادامه پیدا کنه چون من پایه م. واقعا مدعی نیستم حق صد در صد با منه. تلاشم رو میکنم منطقی و مهربون بنویسم. بحث خشونت عاطفی بمونه برای بعد. به من متلک انداختید که کسی بیاد مطلبم رو بخونه میخنده. دستتون درد نکنه. دیگه یه سری آدم خنگ مثل ما هم باید باشن که دل ملت شاد بشه. امیدوارم خنده شما مثل این ماجرایی که این زیر مینویسم تبدیل به گریه نشه. اگه اوضاع این طوری بشه من دیگه حتی حوصله ندارم بهتون پوزخند بزنم و بگم قدر عافیت ندونستید. حدیث امیرالمومنین ع هستش که دو نعمت همیشه مورد قدرنشناسی واقع میشوند: سلامت و امنیت!
یک آغاز تکان دهنده! برای امروز ایران!
کتاب خواندنی #خون_شریک مستند داستانی زندگی شهید فاطمیون #میرزا_مهدی_صابری این گونه آغاز میشود:
شیخ علی با لباس نظامی وعمامه ایستاد پشت بلندگو. آمده بود سوریه تا کار فرهنگی بکند. نیروهای سوری، چشم های سرخ و خسته از جنگ شان را دوخته بودند بهش. همه جور مذهب و فرقه ای بین شان پیدا می شد؛ سنی، مرشدی، علوی، دروزی...
بلندگو را تنظیم کرد و بسم الله را گفت. عرب خوزستان بود، و عربی، زبان مادری اش. می خواست از جایی شروع کند که بین همه ی آن رزمنده ها مشترک بود؛ از پیامبر گفت که مبعوث شدنش در آن خلوت غار حراء، برای «اتمم مکارم الاخلاق» بوده است:
- به هر حال، ماها، پیامبرمان، پیامبر رحمت است. باید توی جنگ هم که باشد، اخلاق را رعایت بکنیم. از رسول الله نقل شده که می فرمود از پاره پاره کردن جنازهها بپرهیزید؛ حتی اگر جنازه ی یک سگ گزنده باشد.
یکی از سوری ها، بی مقدمه دست بلند کرد. شیخ علی گفت: بفرما.
مرد سوری از جا بلند شد:
- من یک سؤال دارم؛ اما قبلش می خواهم داستانم را برات بگویم اسم من سمیر است. ما تو عُتیبه بودیم؛ آن طرف دمشق. داشتیم زندگی مان را می کردیم که یکدفعه این بهار عربی و انقلاب ها شد و ما هم خوشمان آمد. خوش خوشان می آمدیم تو خیابان ها، و شعار میدادیم و اعتراض می کردیم؛ کیف می داد. حتی آبمیوه هم پخش میکردیم.
ولی کم کم دیدیم بعضی از این جوانک ها کلت بستند کمرشان، و اوضاعشان عادی نیست. گفتیم لابد خبرهایی هست. کشیدیم کنار، رفتیم نشستیم تو خانه زندگی مان. تا گذشت و یک روز گفتند ارتش قرار است بیاید شهرک مان را از این سلاح ها پاک سازی کند. گفتند گذرگاهی هم باز کرده ایم؛ آنهایی که می خواهند بروند، بیایند از این گذرگاه خارج شوند.
همین که این خبر پخش شد، یکهو دیدیم آدم های عجیب غریبی از زیر زمین سبز شدند که تا آن موقع مثل شان را ندیده بودیم: قد ریش، تا اینجا؛ قد و قواره، طوری که می توانستند من را عوض جاکلیدی ببندند به کمرشان! سلاحهایی هم باهاشان از این ور و آن ور درآمد که اصلا فکرش را نمی کردیم یک روزی این چیزها را از نزدیک ببینیم؛ تفنگ های عجیب وغریب، آرپی جی...
اوضاع که این طوری شد، چشم مان ترسید. خیلیها چشم شان ترسید. گفتیم ما دنبال شر نیستیم؛ برویم سمت این گذرگاه، و در برویم. با مادرم و خواهرم و خانم هفت هشت ماهه باردارم چهارتا تکه لباس مان را برداشتیم، قاتی مردم، پیاده راه افتادیم. تو راه داشتیم میرفتیم، یکهو دیدم خانمم از پشت سرم گفت آخ.
برگشتم ببینم چی شده؛ دیدم افتاده. فکر کردم لابد پاش به سنگی، چیزی گیر کرده. آمدم بلندش کنم، یکدفعه دیدم خون از زیر گردنش راه افتاده رو زمین... ماندم هاج و واج... خدایا، چرا خون؟ خون چه خبره؟
سمیر دست هاش را مشت کرد. نفس سنگینی کشید که پریشانی اش، هوا را هم به به لرزه انداخت:
به همین طور گیج و منگ بودم که چی شد. یکدفعه یک تویوتا ترمز کرد، چند تا از همان آدم ها ازش پیاده شدند. یکی شان دوربین دست گرفته بود. شروع کرد فیلم برداری که این، جنایت ارتش فلان سوریه است و با قناصه هاش، مردمی را که می خواهند از گذرگاه رد بشوند، می کشد و ... گفتند و فیلم شان را گرفتند و جنازه ی زنم را جلوی چشمم گذاشتند تو ماشین، و رفتند.
کل ماجرا به پنج دقیقه هم نکشید. هنوز گیج بودم که چی شد. تو هول و ولا می خواستم بگردم یک تفنگ پیدا کنم، بزنم ارتشی ها را بکشم که یک آن آمد تو ذهنم که بابا، هنوز خیلی راه مانده تا ارتش و گذرگاهش... قناصه کجا بود؟! اصلا گیریم آنها زدند؛ اینها از کجا فهمیدند وقتی من هنوز خودم هم نمیدانم چی به چیه؟!
سکوت سالن، سینه ی مردها را فشار داد. کم از این فلاکت مشترک شان نشنیده بودند؛ ندیده بودند؛ اما انگار هیچ وقت بنا نبود براشان عادی بشود. جنگ، کابوسی بود که هنوز گاهی فکر می کردند قرار است کسی بیاید و از خواب بیدارشان کند.
سمیر، ادامه داد:
تازه فهمیدم که زده اند زنم را کشته اند تا فیلم شان را بگیرند... حالا سؤالم این است: اگر یکی از اینها را گرفتم، یعنی می گویی فقط بکشمش؟ یعنی کار دیگری نمی توانم بکنم؟
اگه خودم بخوام یه ذره به بحث جهت بدم و فقط درگیر جواب دادن به حرفای شما نباشم میگم نادیده گرفتن موج رسانه های دروغگوی دشمن خیلی ساده انگاریه. الآن برگشتم دیدم خودتون هم نوشتید که من رو متهم به سادگی نکن که ظالم بره کی بیاد ولی خب چه کار کنم واقعا سادگیه. حالا شما که بنده رو نواختید و بی شرف هم گفتید من دیگه نمیگم ساده لوحیه به اپوزوسیونی که در 40 سال نتونستن با هم آشتی بکنن امیدوار باشید. اینایی که توی غربت به هم رحم نمیکنن میخوان بیان قدرت رو دست بگیرن. بگذریم. ببینید. من یه مدعایی که تو اون مطلب اول داشتم این بود که کلا هیجانزدگی چه فایده ای داره؟ شما الآن برگردید مطلب خودتون رو بخونید ببینید لحنتون مودبانه و آروم هست واقعا. من جدی ناراحت نمیشم اما خیر سرمون ما توی وبلاگ داریم گفتگو میکنیم اگه تو نوشته بخوایم متلک بندازیم خب طبیعیه که ملت تو آشوب به هم چاقو بزنن.
ممنون که خوندید. خوش و خرم باشید. اگه من جایی لحنم مناسب نبوده باز عذرخواهی میکنم. اگه خواستید میتونم کاربری بله رو بفرستم که صوتی هم حرف بزنیم وقت کمتری گرفته بشه. اون گزینه ناشناس بیان رو هم من اصلا ندیده بودم. اگه ناشناس راحت ترید ناشناس بمونید اما واقعا طوری گفتگو کنیم انگار که برای جهان میخوایم قانون بذاریم نه مثل دو تا دشمن. یعنی از ظرفیت ناشناس بودن سوءاستفاده نکنید که ترول باشید. موفق و شاد باشید.
خلاصهی پستی که نوشتید: ارزش آری، شرافت نه!