مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

من نیاز دارم هر از چند گاهی بیایم درباره درگذشتگان چیزی بنویسم. شاید یک نیاز واقعی نباشد اما میدانم که باید این کار را انجام بدهم.

شما وقتی بدنتان کمبود ویتامین دارد به این زودی ها حالیتان نمیشود ولی وقتی به یک جایی زد میروید دکتر و برایتان قرصی چیزی مینویسد. حالا حکایت من و نوشتن از رفتگان چنین چیزی است. فکر نکنید همین الآن دلم برای پسرخاله ام تنگ شده ولی الآن بنویسم حالم بهتر میشود.

محمدرضا خیلی بچه خوبی بود. دوست داشتنی و نازنین. خیلی مهربان و فداکار. البته به شیوه مردانه خودش. یک سال از من بزرگتر بود و اولین نوه مادربزرگم. به همین خاطر دوست داشتنی بود. چشم زاغ و خوشگل هم بود اما نمیدانم چرا توی خانواده ما خوشگلی خیلی گرامی داشته نمیشد. آیا من تصور اشتباهی دارم؟ یک بار یکی از بچه های کوچه به من گفت شما همه تون چشماتون روشنه. من تا اون موقع به این دقت نکرده بودم.

محمدرضا شر و بازیگوش و ماجراجو بود و از خدایش بود که من و وحید پیشش باشیم تا دو تا پایه حسابی برای بازی داشته باشد. ( در عکسی که ملاحظه میکنید ما پای آرامگاه فردوسی طو طرفش ایستاده ایم.) اما من پایه بعضی از شیطنت ها نبودم و وحید با او همراه میشد. محمدرضا متوجه میشد من پایه نیستم اما در همان عالم بچگی ملاحظه من را میکرد و به پروپایم نمیپیچید. محمدرضا بود که به من دوچرخه سواری یاد داد با دوچرخه خودش. وقتی میخواست بگوید تعادلت را حفظ کن میگفت «حرارت» خودت را حفظ کن. من میفهمیدم کلمه اش این نیست اما یا رویم نمیشد درستش را بگویم یا خودم هم درستش را نمیدانستم.

یک بار خاله مرحومم برای یک اشتباهی سخت تنبیهش کرد. از قضا من آن روز خانه شان بودم و خیلی دلم سوخت اما بیشتر از دلسوزی ترسیده بودم و دوست داشتم مادر و پدرم زودتر بیایند دنبالم. بعد از آن هم هیچ وقت دوست نداشتم شب خانه شان بمانم اما تا به سن دبیرستان برسیم بلااستثنا هر بار که میرفتیم مهمانی آخر شب موقع برگشت محمدرضا اصرار میکرد که من و وحید بمانیم. بعد نقش من و وحید هم این بود که به پدر و مادر خودمان اصرار کنیم بگذارند ما بمانیم. اما پدر و مادرم معمولا راحت قبول نمیکردند و من هم دعا میکردم اصلا قبول نکنند. چون رویم نمیشد به محمدرضا بگویم من دوست ندارم خانه شان بمانم. چون احساس غربت میکردم و چه تلخ که آدم در «خونه خاله» خودش احساس غربت کند.

علت احساس بدم این بود که خاله مرحومم به وجود ما هیچ احترامی نمیگذاشت و بعد از رفتن پدر و مادرم کلنجارهایش با شوهرخاله مرحومم بالا میگرفت و حتی ممکن بود این کلنجارها به دعوا هم ختم بشود (دقیق یادم نیست) و خلاصه خوشم نمی آمد. احساس خوبی نداشتم. البته یکی دو سال یا بیشتر با ذوق بازی کامپیوتری که ما داشتیم یا محمدرضا داشت بدم نمی آمد نصفه شبها وقتی پدر و مادرها خوابیده اند بیدار باشیم و در تاریکی مشغول بازی باشیم. اما آن هم وقتی خودمان خواب آلود میشدیم کسل کننده و حال به هم زن بود.

محمدرضا اولین نوه ای بود که زد به در عشق و عاشقی و من فکر میکردم این یکی مثل کلاس تکواندو نیست که دنبالش برویم. و نرفتیم و شاید قبل از این که ما تصمیم بگیریم دنبالش برویم پرونده عشق و عاشقی اش بسته شد و افتاد توی خط بدنسازی و موتورسواری و ترک تحصیل و هزار گرفتاری بعدش. یک دفتر 80 برگ را پر از نقاشی و شعرهای عاشقانه کرده بود و این قدر هم رو داشت که دفترش را به من و مادرم نشان میداد.

حالا آن ریش های بور و آن چشمهای زاغ دو سال است که زیر خاک است و قبل از این که برود زیر خاک دو سه سال بی نور بود. همان دیابتی که زندگی خاله ام را لبه پرتگاه برده بود نور چشمهای محمدرضا را ازش گرفت.

ای بابا. باید بروم بهشت زهرا بنشینم سر خاکش این خاطرات را مرور  کنم برایش فاتحه بخوانم. زندگی چیست؟ باطل اباطیل.

  • مجید اسطیری
  • ۴
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

راستش من بعد از 9 ماه بالاخره مجبور شدم مجددا یک صفحه در اینستاگرام باز کنم. از حضور در شبکه های اجتماعی خوشم نمی آید.

به نظرم اگر بخواهیم در روز جهانی وبلاگ نویسی درباره چیزی حرف بزنیم همین نسبت وبلاگ نویسی با حضور در شبکه های اجتماعی است. نمیشود خیل عظیم آدمهای لذت طلب سطحی را که توی شبکه های اجتماعی بیشتر کیف میکنند را دعوت به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی کرد.

اما میشود کاربران عمیق تر، با حوصله تر و آنهایی که قبلا وبلاگ داشته اند را دعوت کنیم که برگردید و در همان بستری که سالم تر بود بنویسید. درست است که این اتفاق خود به خود می افتد اما من شاهد بوده ام چطور برخی رفقا بعد از حضور در شبکه های اجتماعی به وبلاگ هایشان بی تفاوت شدند. خودم هم همین طور بودم و هستم متاسفانه. صفحه اینستاگرامم حالا هفته ای دو سه بار به روز میشود ولی وبلاگم ماهی یک بار.

شاید خیلی ها مثل من «مجبور» شده باشند در اینستاگرام حضور داشته باشند. مثلا وقتی ببینید ناشر کتابتان برای خودش سایت فروش کتاب طراحی نکرده و همه تمرکزش را روی فعالیت صفحه اینستاگرامش گذاشته شما به سختی میتوانید خودتان را راضی کنید که در اینستا صفحه نداشته باشید. و وقتی ببینید که واقعا بعضی ها به لطف مخاطبان اینستاگرامی توانسته اند فروش کتابشان را بالا ببرند مقاومت برای صفحه نداشتن در اینستا سخت میشود. با همه اینها من هیچ وقت نمیتوانم به راحتی اجازه بدهم اینستاگرام هر کاری میخواهد با مغزم بکند.

سعی میکنم به خودم یادآوری کنم «اینستاگرام روی مغز ما نصب میشود نه روی گوشی هوشمندمان» و حواسم جمع باشد که بهش وابسته نشوم. اما متعجبم که چرا از دیگران این گلایه ها را نمیشنوم. منظورم همین کاربران فارسی زبان است. انگار اینستاگرام فقط من را اذیت میکند و بقیه هیچ مشکلی باهاش ندارند! آسیبهای شبکه های اجتماعی یکی و دو تا نیستند. از تاثیرات مخرب روی تمرکز حواس گرفته تا تاثیرات منفی روی زیربنای برداشت های فکری و فلسفی ما میتوانیم سیاهه ای بنویسیم. اما واقعا متعجبم در میان دوستانم چطور هیچ کس چیزی در این باره نمینویسد. جمله مشهور مارشال مک لوهان را به شما یادآوری میکنم: رسانه همان پیام است.

بگذریم؛ به بهانه روز جهانی وبلاگ نویسی میخواهم سه نفر از دوستانم را دعوت کنم که از تجربه وبلاگ نویسی شان بنویسند و خودشان هم سه نفر دیگر را دعوت کنند تا در این باره بنویسند. البته دعوت من مثل دعوت پیامبر اسلام ص یک دعوت عام است و هر کسی که این مطلب را میخواند میتواند به دعوتم لبیک بگوید و از تجربه خودش بنویسد. همان طور که خواندید تمرکز من بیشتر بر اهمیت وبلاگ نویسی در عصر شبکه های اجتماعی بود و از این سه نفر هم دعوت میکنم حتی المقدور در همین حال و هوا بنویسند.

ایده اصلی من این است که عصر ما عصر حواس پرتی است و شبکه های اجتماعی به این حواس پرتی دامن میزنند. توجه ما را مدام به چیزهایی جلب میکنند که واقعا اهمیتی ندارند. از آن گذشته به قول مک لوهان ذات این شبکه ها فارغ از محتوایشان، پیام پراکندگی خاطر را مخابره میکند. جمعیت خاطری که حافظ از زلف پریشان معشوق کسب میکرد هر روز چیز بعیدتری به نظر میرسد.

توجه بی اندازه ما به شبکه های اجتماعی نه تنها تاثیرات منفی روی مسئله عدالت اجتماعی دارد، نه تنها تاثیرات منفی روی درک ما از حقیقت در قاب رسانه دارد، که حتی تاثیرات منفی روی تمرکز حواس و مهارت مطالعه کتاب دارد.

من این سه دوست را دعوت میکنم از تجربه وبلاگ نویسی شان بنویسند:

1. وبلاگ در آن نیامده ایام (حسن صنوبری)

2. وبلاگ سرو سهی (سیده المیرا شاهان)

3. فانوس (حامد)

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

نفرین به هرچه قانون

کتاب تازه بنده بعد از سه ماه توزیع شده و این مایه دلگرمی و مسرت من در این روزهای شلوغ و پرمخاطره است.

الحمدلله نسخه الکترونیک کتاب هم این هفته در برنامه طاقچه منتشر شده و میتونید طی روزهای آینده کتاب را با 50% تخفیف دریافت کنید.

امیدوارم بخوانید و بپسندید و من را در جریان نظراتتان قرار دهید.

قبلا هم خودم به رفقا گفته بودم این کتاب متفاوت ترین کار من است و در این کتاب اساسا آدم دیگری هستم. با ایده هایی دیگر. مخصوصا در دو سه تا از داستانها به نظر خودم رسما یک نویسنده چپ هستم. البته چپ نه به معنای ماکسیم گورکی. چپ به معنای مخالف خوانی برای هر بخشی از شوون لیبرالیسم.

نفرین به هرچه قانون را از روی طاقچه بردارید!

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

راستش نشستم کلی چیز نوشتم درباره این که محرم امسال برای جامعه و برای من چطور خواهدبود و فکر میکنم درستش چیست. اما به نظرم خوب درنیامد. عوضش یک ایده برای نوشتن داستانی درباره کرونا دارم که اگر توفیقی باشد آن را خواهم نوشت. اگر زنده بمانم. ایده ام دو بخش دارد:

1. تمام ابنای بشر در پدید آمدن کرونا مقصر بوده اند.

2. کرونا از راه مذهبی قابل درمان است و کاملا ریاضی وار میشود با کائنات برخورد کرد. فقط آن کسی که میتواند کرونا را درمان کند لازم داریم. ونسخه اش را.

 

 

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

مطلق با مطلق

ترس و لرزترس و لرز by Søren Kierkegaard
My rating: 5 of 5 stars

یکی از جنبه های تاثیرگذار بحران کرونا مربوط به تعطیلی آیین های مذهبی بود و هست. من هرگز نشنیده بودم که در تاریخ اسلام یک سال مراسم حج برگزار نشود. ولی این اتفاق امسال افتاد. پس شاید همه ما باید یاد بگیریم جنبه کاملا فردی دین داری را تمرین کنیم. چیزی که کیرکگور خیلی بر آن اصرار داشت و گوهر دین را در آن میدید. در رابطه مطلق با مطلق: فرد با خدا. و این رابطه کامل ترین تجلی اش از نظر کیرکگور در امتحان الهی قربانی کردن فرزند برای ابراهیم -پدر ایمان- بود.
همان طور که کیرکگور خودش را کمتر از آن میداند که ابراهیم را درک کند و فقط میتواند در برابر او شگفتزده بشود، من هم خودم را کمتر از آن میدانم که چیز تازه ای در این کتاب کشف بکنم و فقط از عمق نگاه نویسنده حیرتزده ام.
مهم ترین دریافتی که میتوان از کتاب داشت این است که یک ساحت زندگی ساحت زیبایی شناسانه است که در آن انسان می آموزد چگونه میتوان زندگی را گرامی داشت. اما ساحت اخلاقی از آن فراتر است و انسان در این ساحت می آموزد باید به خاطر جامعه از زندگی فردی خودش بگذرد. اما از آن هم بالاتر ساحت ایمان است که حتی اخلاق هم نمیتواند آن را توضیح بدهد. آری اخلاق نمیتواند کاری که ابراهیم کرد را توضیح بدهد
ترس و لرز اصلا کتاب روانی نیست و علتش به نظرم نثر استعاری و موجز کیرکگور باشد اما من این یازده برش روشن و شفاف را از کتاب برگزیدم که واقعا احتیاج به هیچ توضیح اضافه ای ندارند:
"کیرکگور می گوید: من ابراهیم نیستم. اما مسأله برای او این است که ابراهیم را توصیف کند، او را بفهمد، یا به عبارت دقیق تر بفهمد که نمی توان او را فهمید، مسأله این است که باید با صداقت هرچه تمام تر مرزهای میان حیطه های گوناگون زندگی را مشخص کرد، باید با صداقت هرچه تمام تر زندگی کردن تا پایان با اعتقاد مذهبی را دید، در اعتقاد زندگی کرد و ایمان را که شرابی است مردافکن به چیز دیگری، به آب بی مزه عقلانیت هگلیان، وامگذاشت..."

"_
در حالی که به نظر می رسد «ترس و لرز» فریادی است که کیرکگور توسط آن نامزدش را می خواهد و او را مطالبه میکند اما در آثار بعدیش کیرکگور ملاحظه میکند که طلب فلان نعمت خاص از خداوند گناه است و فقط باید از او خواست که آنچه را که می خواهد بدهد عطا کند؛ او میگوید که باید به گونه ای مطلق با مطلق رفتار کرد و به گونه ای نسبی با نسبی؛ او انسان مذهبی را همچون بیگانه ای در جهان زمانی تصویر می کند؛"

"_
نه! هر آن کس که در جهان، بزرگ بوده است فراموش نخواهد شد. اما هر کس به شیوۀ خویش و هر کس به قدر عظمت محبوب خویش بزرگ بوده است. زیرا آن کس که خویشتن را دوست داشت به واسطه خویشتن بزرگ شد، و آن کس که دیگران را دوست داشت به برکت ایثار خویش بزرگی یافت؛ اما آن کس که خدای را دوست داشت از همه بزرگ تر شد. یکایک آنان باید به یاد آورده شوند، اما هر کس به قدر توقع خویش بزرگی یافت..."

"بیان اخلاقی عمل ابراهیم این است که می خواست اسحاق را به قتل برساند؛ بیان مذهبی آن این است که می خواست اسحاق را قربانی کند؛ اما در همین تناقض اضطرابی که می تواند انسان را بی خواب کند، نهفته است، اما ابراهیم بدون این اضطراب ابراهیم نیست..."

"مردم معمولا به اکناف عالم سفر می کنند تا چیزهای عجیبی از انسانها را سیاحت کنند. من به این چیزها علاقه ای ندارم. اما اگر میدانستم شهسوار ایمان کجا زندگی می کند، پای پیاده به زیارتش می شتافتم. زیرا به این شگفتی به طور مطلق علاقمندم؛ آنی از او جدا نمی شدم؛ هر لحظه حرکات او را زیر نظر میگرفتم، خود را مادام العمر ایمن می دانستم و اوقاتم را به دو قسمت یکی برای نگریستن به او و دیگری برای عمل کردن به حرکات او تقسیم می کردم،"

"هیچ کس حق ندارد به دیگران بباوراند که ایمان چیزی پیش پا افتاده و آسان است در حالی که برعکس از همه چیز بزرگ تر و دشوارتر است.
اما مردم میپندارند کل ماجرا به همان سرعت که نقل می شود سپری می شود: بر اسبی راهوار می نشینند و در چشم بهم زدنی می رسند و بی درنگ گوسفند را می بینند. فراموش می کنند که ابراهیم بر چارپایی کند راه می پیمود، و سفر سه روز به درازا کشید، و مدتی بایست تا هیزم آورَد، اسحاق را ببندد و کارد را تیز کند..."

"ابراهیم با عملش از کل حوزه اخلاق فراتر رفت؛ او در فراسوی این حوزه غایتی داشت که در مقابل آن این حوزه را معلق کرد. زیرا مایلم بدانم چگونه می توان عمل او را در رابطه با امر کلی قرار داد. عمل ابراهیم به خاطر نجات یک خلق، یا دفاع از آرمان کشور نبود. کل عملش اقدامی کاملا شخصی است. پس در حالی که عظمت قهرمان تراژدی در فضیلت اخلاقی اوست، عظمت ابراهیم به واسطه فضیلتی کاملا شخصی است."

"_
اما چگونه میتوان از اقربا نفرت داشت؟!
وظیفه مطلق می تواند به انجام عملی منجر شود که اخلاق آن را منع کرده است، اما به هیچ وجه نمی تواند شهسوار ایمان را از دوست داشتن بازدارد. این آن چیزی است که ابراهیم نشان می دهد. لحظه ای که میخواهد اسحاق را قربانی کند به لسان اخلاق از او متنفر است. اما اگر به راستی از او متنفر باشد می تواند مطمئن باشد که خدا این قربانی را از او نخواسته است؛ در حقیقت قابیل و ابراهیم یکسان نیستند."

"مذهب تنها قدرتی است که میتواند زیباشناسی را از نزاعش با اخلاق نجات دهد."

"زیباشناسی بی تعارف می پذیرد که در ازدواج مثل حراج، هر چیز در همان حالتی که به هنگام فرود آمدن ضربه چکش هست به فروش می رسد. زیباشناسی تنها مراقب آن است که عشاق را در آغوش یکدیگر بیاندازد و به بقیه اش کاری ندارد. می بایستی بقیه ماجرا را می دید، اما او وقتی برای این کار ندارد بلکه هم اینک در تدارک آن است که زوج دیگری را پیوند دهد. زیباشناسی از همه علوم بی وفاتر است. هرکس واقع آن را دوست داشته به گونه ای بدبخت شده است؛"

"هر اندازه نیز نسلی از نسل دیگر بیاموزد باز هم هرگز نمی تواند عنصر اصالتا انسانی را از نسل پیش فرا گیرد. از این حیث هر نسلی از ابتدا آغاز می کند، هیچ نسلی وظیفه تازه ای فراتر از وظیفه نسل قبلی ندارد و از آن پیشتر نمی رود، به شرط آنکه این نسل به وظیفه خود خیانت نکرده و خود را فریب نداده باشد..."

View all my reviews
  • مجید اسطیری
  • ۲
  • ۱

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

من در مجموع از سفر خوشم نمی آید. وقتی توی صفحه های مجازی می بینم آدم ها جزو علائق شان نوشته اند سفر پوزخند میزنم.

چرا پوزخند میزنم؟! چون نمی دانم تنوع طلبی آدم ها بالاخره کی درمان خواهدشد! به احتمال زیاد آن کسی که جزو علائقش نوشته سفر دو روز هم حاضر نیست در مقصدش بماند. چون آن مقصد تنوع و تازگی اش را از دست میدهد.

من توی صفحه م نوشته بودم عاشق مبل راحتی کنار بخاری و یک رمان خوب و یک موسیقی گوش نواز هستم. به تنوع نیازی ندارم. اگر نیاز داشته باشم میروم سراغ موسیقی بومی یک کشور دیگر. اگر شما همین اندازه قدر تنوع را ندانید مسافرت کردن دردتان را درمان نمی کند. شما روی نیمکت های پارک سر کوچه خودتان از تماشای درخت ها به اندازه کافی لذت برده اید که میخواهید مسافرت کنید بروید جنگل ببینید؟

ولی "هجرت" را عاشقانه دوست دارم. دوست دارم مثل دوران دانشجویی بتوانم بُن کَن کنم بروم یک شهر دیگر زندگی کنم. آنجا بمانم و زندگی کنم و رفقای تازه پیدا کنم. هجرت یک مفهوم خیلی بزرگ است که ربطی به تنوع طلبی ندارد. اساس هجرت "تغییر" است. اساسش ماندن و ریشه کردن و زندگی کردن است. اصلا در یک سفر نمیشود مقصد را شناخت.

برای شناختن یک جای جدید باید به آنجا هجرت کرد. من چند تا خاطره با سفرهای مختلف دارم که شتابزدگی مسافر بودن اصلا نگذاشته بفهمم چی دارم تجربه میکنم.

سیر اگر با سلوک همراه نباشد فایده ای ندارد. بعضی ها بیشتر به سیر احتیاج و کشش دارند و بعضی به سلوک. 

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

برای اولین بار در تاریخ 15-16 ساله وبلاگ نویسی ام آمدم چیزی در وبلاگم بنویسم و احساس کردم حیف است آخرین مطلبم برود پایین.

حقیقتا وقتی داشتم مطلب قبلی را درباره خوبی های قرنطینه مینوشتم فکر میکردم خیلی دارم چرت و پرت میگویم و کلی واکنش منفی دریافت خواهم کرد. اما انگار به اندازه کافی دیده نشد و فقط دو تا واکنش مثبت گرفتم. الان که خواندمش احساس کردم واقعا صغری کبری من قابل تامل است.

پس دعوت میکنم مطلب قبلی را بخوانید و نظرتان را بهم بگویید. اگر درونگرا هستید و قرنطینه به شما سخت نگذشته حتما این کار را بکنید. منتظرم.

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

زمزمه های بازگشت زندگی به شرایط عادی به گوش می رسد و من بی تعارف از این بازگشت ناراحتم. دوست دارم شرایط قرنطینه طول بکشد.

چیزهایی که میخواهم بنویسم قطعا جامع و علمی نیست اما دعوت به یک تامل است. این تامل هم الزاما فسفی نیست. شاید کمی شاعرانه باشد اما چه عیبی دارد؟ افلاطون شاعران را از مدینه فاضله اش بیرون کرد اما خودش به عنوان یک فیلسوف در سیسیل نتوانست مدینه فاضله را بسازد.

برتراند راسل مقاله ای خواندنی دارد به نام «در ستایش بطالت» که وقتی آن را میخوانید متوجه میشوید بیش از بطالت دارد درباره «فراغت» حرف میزند. یعنی چیزی که ما در عصر جدید هیچ وقت نداریم. حتی وقتی توی تخت خوابمان ولو شده ایم و داریم یک استوری مسخره توی اینستاگرام میگذاریم یعنی داریم مثل یک برده برای کشتی عظیمی به نام «اقتصاد توجه» پارو میزنیم.

برتراند راسل آنجا میگوید تمام ابنای بشر میتوانند فقط 4 ساعت در روز کار کنند و بقیه اوقات خودشان را به فراغت بگذرانند. فراغت گنج گرانبهایی است که ارسطو شروع هر تفکری را از آن میداند. بله، اگر فراغت نداشته باشید بعید است هیچ وقت فکر بکری به ذهنتان برسد که بتواند معنایی به زندگی تان ببخشد. راسل میگوید با توجه به پیشرفت فناوری و افزایش سرعت تولید پس کارخانه ها میتوانند کمتر کار کنند و انسان ها زمان بیشتری در خانه باشند. البته اطراف و جوانب معادله اقتصادی را خوب بررسی میکند و نشان میدهد این فقط یک خیال نیست و کاملا تحقق پذیر است.

اما دنیای جدید و سرمایه داری بازار آزاد اصلا نمیتواند یک خانواده را در کنار هم در خانه تحمل کند (البته اگر روی میز شامشان انواع و اقسام سس و نوشیدنی صنعتی باشد شاید تنگ نظری نکند و بگذارد دور هم بنشینند!) اقتصاد بازار آزاد میخواهد همه توی خیابان ها بدوند و پشت میزهای ادارات بپوسند و مثل چارلی بین چرخ دنده های صنایع پیچ بخورند و البته به این راحتی نمیرند! چون باید زنده باشند و «مصرف» کنند! و «فضیلت» در اخلاق عصر ما به «قدرت خرید» فروکاسته شده. اگر بتوانی یک ساعت مچی گران قیمت بخری میتوانی عکسش را بگذاری در صفحه مجازی ات و لایک بیشتری دشت کنی وگرنه چیزی نیستی. به همین خاطر همه دولت ها دوست دارند به قیمت جان مردم شرایط قرنطینه برچیده شود.

در اشتیاق دولت ها به تمام شدن قرنطینه تقاوتی میان جمهوری اسلامی و دولت امریکا نیست و این نشان میدهد نرم افزاری که روی مغز دولت ما نصب شده همان نرم افزار امریکایی است و ربطی به انسان شرقی و داشته های تاریخی اش ندارد. اما بگذارید زیاد از ایده اولیه خودم دور نشوم. ایده اولیه من این بود که قرنطینه با بی رحمی اش توانست بالاخره حدی از عدالت را در سراسر کره خاکی برقرار کند. بالاخره من و آن کسی که بیشتر از من میتوانست مصرف کند کمی شبیه هم شدیم. ماشین گران قیمت او حالا توی پارکینگ خانه اش خاک میخورد و نمیتواند وقتش را در بهترین هتل های جهان بگذراند. حالا تفاوت مان فقط در حد چیزی است که میخوریم. حالا شاید نان و ماست ما خوشمزه تر از غذای اشرافی او باشد. حالا شاید او هم مثل ما دلش از مسافرت نرفتن و تفریح نداشتن بگیرد. مجبور بشود بالاخره به «دیگران» فکر کند.

بله عدالت همیشه تاریخ بشر به قیمت محدود کردن آزادی به دست آمده و برعکسش هم دقیقا صدق میکند. ما فقرا و ما درونگراها و ما اهل شهود همیشه احساس میکردیم که قواعد این دنیای سرعت و پول اشتباه است و آرزو داشتیم این قواعد به وسیله دست قدرت الهی به هم بخورد. حالا دست جباریت الهی از آستین یک ویروس چند نانومتری بیرون آمده و قوه شهویه بشر امروز ضربه فنی شده. خوابش را هم نمیدید این طوری زمین گیر بشود. حرف من دقیقا این است که شاید این شرایط قرنطینه اجباری اساسا انسانی تر از شرایط هیاهو و سرعت و مصرف بود که خیلی ها را له میکرد و بر اساس غفلت کار میکرد. من برای خودم یک سری صغری کبری چیدم که واقعا بشر میتواند تا سالها با همین شرایط زندگی کند و اتفاق خاصی هم نیفتد. خب چون من اقتصاددان نیستم شاید این معادله یک جاهاییش بلنگد اما بد نیست با هم مرورش کنیم. ببینید برای کاهش درآمدها که احتیاجی به توضیح نیست. همه اصناف درآمدشان به حدود صفر رسیده. اما چرا کسی از کاهش هزینه ها حرف نمیزند؟

کسی قسط نمیدهد، کسی کرایه خانه نمیدهد، کسی هزینه حمل و نقل نمیدهد. گفتم که سرانه هزینه هر فرد بشر فقط به خورد و خوراکش و نهایتا پول برق و گازی که مصرف میکند کاهش یافته و این هزینه کم است و میتواند کمتر هم بشود. این معادله خیلی سرراست است. خانواده سه نفره ما در این مدت هزینه هایش به شدت کاهش پیدا کرد و چون همان حقوق جاری به حسابم واریز میشد یکهو نگاه کردم و دیدم مبلغی پول توی حسابم پس انداز شده که بعد از ازدواج بی سابقه بود. (البته دم عید همه عیدی و سنوات میگیرند و آن پول هم واقعا رقمی نیست ولی خب برای من که هیچ وقت عادت به پس انداز کردن ندارم قابل توجه تر است.) این اتفاقی است که حتما برای خیلی از کارمندان دولت افتاده. در صورتی که مشاغل و اصناف وضعشان خراب است. خب دولت می تواند حقوق کارکنانش را نصف کند مثل آب خوردن و آن پول را به حساب مشاغل آزاد واریز کند. هیچ ابهامی ندارد. پس چه اجبار و فوریتی هست که اقتصاد باز به همان شکل بیمار و ناعادلانه اش برگردد؟ هر خانواده چهار نفره میتواند هر ماه با همان یک میلیون تومان که دولت اولیش را واریز کرد زندگی کند.

اما مشخص است که این شرایط بر فرض هم که شدنی باشد دیری نخواهدپایید. قبول. پس شرایط باید کم کم عادی بشود. اما چرا همه چیز را رها کنیم تا به همان شکل قدیم برگردد؟ آیا کارمندها دلشان برای میزهایشان تنگ شده؟ یا کارگرها دلتنگ بیل و کلنگشان هستند؟ چرا به ایده برتراند راسل جامه عمل نپوشانیم؟ یعنی ساعات کار را به نصف کاهش دهیم و بگذاریم آدم ها فراغت بیشتری داشته باشند. چون کرونا مجبورمان کرده معابر و خیابان ها را شلوغ نکنیم. رستوران ها و سینماها یک روز در میان کار کنند. ساعت کاری بانک ها و ادارات نصف بشود و کارهای بیشتری را اینترنتی انجام بدهیم. بگذاریم همه نصفه و نیمه عائله دولت بمانند. این ایده چپی است؟ بله، چه ایرادی دارد؟ مگر در اقتصاد لیبرالی خیلی دارد بهمان خوش میگذرد؟

کاملا متوجهم که وقتی در شهر زندگی میکنی و چیزی تولید نمیکنی نمیتوانی توقع داشته باشی مفت بخوری و استراحت کنی. همین الآن روستایی هایی را میشناسم که کرونا کوچک ترین تغییری در زندگی شان ایجاد نکرده. کماکان سرگرم کشاورزی و دامپروری شان هستند و فقط نمازجماعت مسجد روستا تعطیل شده. تمام حرفم این بود که کرونا سبک زندگی ما را تغییر داد و مجبورمان کرد به ایده اصالت فراغت که ارسطو و برتراند راسل مطرح کرده بودند نزدیک شویم. آیا نباید از این شرایط گرانقدر پاسداری کنیم؟ آیا نباید با تامل بیشتر جلوی از دست رفتن تجربه ارزشمند قرنطینه را بگیریم؟

مگر همین نئولیبرالیسم نیست که تولید کننده تنهایی است تا باز همین حس را در صفحات اینستاگرام به ما بفروشد؟ قرنطینه به من و همسرم و دخترمان اصلا سخت نگذشت. ما درونگراها ککمان هم نگزید. چون قدم زدن در بازار برایمان هیچ جذابیتی ندارد. حتی اگر تلویزیون هم نداشتیم یک طوری سر میکردیم و ای کاش که اینترنت هم نداشتیم. خلاصه اصلا احساس تنهایی نکردیم. بر عکس من هر وقت توی شهر بودم احساس تنهایی میکردم. مثل "کُتار" شخصیت مجرم رمان طاعون "آلبر کامو". تنها کسی که وقتی طاعون شهر را فراگرفت خوشحال بود.

در مورد دین و مناسک هم دو خط بنویسم. مذهبی ها گویا خیلی سختشان بود که حرم ها بسته بشود. من اما دارم به نوع دین داری کی یر کگور فکر میکنم. اگر دین همه ش در یک نمایش دسته جمعی خلاصه شود و اگر فقط در مسجد و نماز جماعت بتوانی خودت را مومن احساس کنی باید بروی کشکت را بسابی. ای کاش ما شیعه ها زیارت مان بعد از کرونا با قبل از کرونا فرق بکند. در هجر است که آدم قیمت وصل را میفهمد.

کرونا لااقل برای ما که هنوز کاملا غرق در اقتصاد بازار آزاد نشده ایم فرصت یک تامل است. چرا در امریکا صف های طولانی خرید تشکیل میشود و اینجا نمیشود؟ چون اینجا هنوز اسنپ مارکت نتوانسته اصغر آقای بقال را شکست بدهد. 

انتخاب با ماست. میخواهیم مثل دوران قبل از کرونا زندگی کنیم؟ یا میخواهیم تامل کنیم و درس بگیریم؟

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

نفرین به هرچه قانون

مجموعه‌داستان «نفرین به هرچه قانون» نوشته مجید اسطیری از سوی انتشارات نشر اسم وارد بازار کتاب شد.

نفرین به هرچه قانون و 7داستانش مجید اسطیری

به گزارش آنا، «نفرین به هرچه قانون» شامل هفت داستان کوتاه است که در بازه زمانی سال‌های ۹۲ تا ۹۶ توسط اسطیری نوشته شده‌اند. داستان‌هایی اجتماعی و روان‌شناختی که مانند کارهای پیشین این نویسنده جوان عنصر «قصه» در آن‌ها پررنگ است.

این نویسنده جوان پیش از این در گفتگو با آنا با اشاره به مضامین متنوع در کتاب «نفرین به هرچه قانون» گفته بود:  این کار مجموعه‌ای از داستان‌های سال‌های اخیر بنده است که مثل مجموعه داستان قبلی‌ام «تخران» این مجموعه هم فضاهای رنگارنگ و متنوعی دارد که موضوعات و مضامین متنوعی را دربر می‌گیرد. این مجموعه هم داستان‌های روان‌شناختی دارد و هم داستان‌های اجتماعی و عاشقانه که این داستان‌ها عموماً دغدغه‌های کلی بنده است که سعی می‌کنم از جهات مختلف به زندگی نگاه کنم.

مجموعه داستان قبلی اسطیری «تِخران» نام داشت. از او همچنین دو رمان به نام‌های «رمق» و «وقتی خورشید خوابید» به چاپ رسیده است.

[مجموعه‌داستان «نفرین به هرچه قانون» نوشته مجید اسطیری در 140صفحه و با قیمت 26هزار تومان توسط نشر اسم منتشر شده است.]

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۱

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

 

اهل ورزش نیستم چون اصلا اهل رقابت نیستم اصلا و ابدا. اما خب دویدن صبحگاهی را خیلی دوست دارم و دویدن صبحگاهی چند تا مقدمات میخواهد.

کفش و لباس به کنار، یک پارک خوب بزرگ نزدیک خانه میخواهد که ما داریم و اگر ذوق موسیقایی داشته باشید یک سری موسیقی انرژی دهنده میخواهد که البته به نظرم باید خیلی دقیق و با وسواس انتخاب شده باشند. مثلا چه بهتر که فضای موسیقی توی گام ماژور باشد.

و فوق العاده میشود اگر میزان های موسیقی با سرعت گام های شما موقع دویدن هماهنگ باشد. اگر این هماهنگی باشد ممکن است یکهو به خودتان بیایید و ببینید خیس عرق شده اید چون ضربان موسیقی نگذاشته سرعتتان را کم کنید و نفسی تازه کنید. من از سال 85 وقتی در بیرجند دانشجو بودم دویدن شبانه را شروع کردم و درسم که تمام شد و برگشتم تهران هر وقت میشد صبح یا شب میرفتم میدویدم.

از اسفند 90 که صبح ها میدویدم چند تا موسیقی سبک New Age کشف کردم که سرعت ریتم با سرعت دویدنم هماهنگ بود. اگر فکر میکنید موسیقی ترنس برای دویدن بهتر است من با شما مخالفم چون ریتم آهنگ های ترنس و تکنو معمولا بین 100 تا 140 BPM است که مناسب دویدن نیست. شما برای دویدن نیاز به آهنگی دارید که یا 80 یا 160 BPM باشد که پیدا کردنش کمی سخت میشود. اما من دستم پر است.امسال یک کشف جالب کردم و چهار تا ار آلگروهای یوهان سباستین باخ را پیدا کردم که جان میداد برای دویدن.

شاد، سرزنده، سرشار از نور و زندگی، مثل اکثر موسیقی های عهد باروک. آلگرو چنان که میدانید نام یک دسته از قطعات است که سرعت مشخصی دارند و از آداجیو تندتر و از پررستو کندتر است. شاید بدانید که شما با موسیقی بتهوون نمیتوانید بدوید چون بتهوون آغاز کننده دوره رمانتیک است و آن قدر موسیقی اش احوالات متشنج و پر افت و خیزی دارد که یک دقیقه هم به یک حال نیست.

 موسیقی باروک به قول لئونارد برنستاین در واقع کاخی است که با قطعات هم اندازه یک LEGO درست شده و از این افت و خیزها تویش کمتر پیدا میشود. این وسط بین باخ و بتهوون موتسارت ایستاده که احوالاتی مابین این دو دارد و من موسیقی اش را برای دویدن امتحان نکرده ام هنوز. smiley

از دیروز البته پرونده ورزش صبحگاهی من بسته شد تا پایان ماه رمضان. این مدت یک جغد شب بیدار خواهم بود.

 

یوهان سباستین باخ 1 

 

یوهان سباستین باخ 2

 

یوهان سباستین باخ 3

 

یوهان سباستین باخ 4

 

  • مجید اسطیری