مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

دنیا مجالی مجمل است.

مجال اجمال

رنج بردن از تنهایی نشانه ی بدی است: من فقط، در جمع زجر کشیده ام.

فردریش نیچه

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

جامعه ما طوری برنامه ریزی شده که آدم‌های برون‌گرا را طبیعی‌تر فرض کند و به همه توصیه کند مثل آن‌ها زندگی کنند.

من دوران نوجوانی خودم را تقریبا توی یک فضای خاکستری عذاب‌آلود گذراندم و اگرچه به شدت اهل فوتبال بازی کردن توی کوچه بودم و رفقای زیادی داشتم اما اگر یک ساعت کتاب دستم می گرفتم که بخوانم فکر می کردم دارم یک کار غیرمعمولی انجام می‌دهم. همه‌ش فکر‌می‌کنم اگر اعتماد به نفسش را داشتم مثل خودم باشم حالا خیلی جلوتر بودم.

حالا دخترم که دو سال و هشت ماهش است با رفتارهایش نشان می‌دهد یک درون‌گرای تمام عیار است. خب ژن‌های من و مادرش - دو تا درونگرای حسابی - کارشان را خوب انجام داده‌اند. تصمیم دارم نگذارم او عذاب وجدان داشته باشد. درونگرایی یک بهشت پر از آرامش است. حتی یک جشن پرشکوه است. اگر کسی خرابش نکند. اگر خود ما درونگراها خرابش نکنیم. دوست دارم با دخترم بنشینیم کتاب بخوانیم و حرف بزنیم. دوست دارم زود بزرگ بشود با هم گپ بزنیم.

من آرامشش را به هم نمی‌زنم. من وادارش نمی کنم ادای برونگراها را در بیاورد. بعضی کلیدها آن بیرون است، بله. کمکش می کنم کلیدهای بیرون را پیدا کند. اما کلیدهای درون مهم‌تر هستند.

خب نقطه جوش الکل و آب خیلی فرق می کند.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

نبراسکا

آیا تا به حال دلتان برای فیلمی که خیلی وقت پیش دیده‌اید تنگ شده؟ ممکن است چیز زیادی هم ازش یادتان نمانده باشد فقط یک لوکیشن، یک دیالوگ، یک صحنه کوتاه...

این روزها دلم برای فیلم «نبراسکا» تنگ شده. یک فیلم خیلی جمع و جور با روایتی سرراست از چند روز زندگی مردی که مجبور می‌شود با پدرش یک سفر دو نفره برود. باید فکر و ذکر خودش را بگذارد کنار و چند روز رانندگی کند تا به نبراسکا برسد. از آنجا یک اطلاعیه تبلیغاتی برای پدر رسیده که می‌گوید او یک جایزه بزرگ برده و پیرمرد هم باورش شده...

چقدر این موقعیت عجیب و گیرا است. وقتی یقین داری طرف مقابلت به چیز بیهوده‌ای امید بسته اما به خاطر پیوندهای انسانی حاضر نیستی ناامیدش کنی. فکر می‌کنم وقتی ما با بچه‌ها بازی می‌کنیم در همین موقعیت هستیم. پرت کردن هزار باره توپ و گرفتنش چه لذتی دارد؟ یک کار مطلقا بیهوده است اما به خاطر عشقی که به فرزندمان داریم این کار بیهوده را انجام میدهیم. چون از دیدن ذوق او لذت می‌بریم. آنجا هم مردی با دیدن ایمان پدرش آرامش می‌یافت.

من تقریبا 20 سال به پدرم اهمیت ندادم و حالا این کمبود بزرگ روحم را آزار می‌دهد. توی اینستاگرام نابود شده‌ام چند بار عکس دو نفره‌ام با پدرم را منتشر کردم و نوشتم که چقدر حسرت همه آن لحظاتی را می‌خورم که می‌توانستم با پدرم خوش بگذرانم. او در همه این سالها به من افتخار می‌کرد. البته گور بابای افتخار و این مزخرفات! او در تمام این سال‌ها با من حال می‌کرد. من بودم که بلد نبودم به او افتخار کنم. حالا دیگر می‌خواهم جبران کنم. امسال و پارسال دو تایی با هم راه افتادیم رفتیم استیر برای شرکت در عزاداری آنجا. آنجا قدم به قدم پدرم باید بین جمعیت توقف می‌کرد تا با رفقای قدیمی‌اش سلام و علیک کند. رمان تازه‌ام را به او تقدیم کردم: تقدیم به اسطوره‌ای سرگردان/ در خیابان‌های تهران

به نظرم چیزی در رابطه پدر و پسری هست که مادرها و زن‌ها نباید در آن دخالت کنند. یک بخش مهم وجود هر مردی در ارتباطش با پدرش کامل می‌شود. هر مردی مثل مرد فیلم نبراسکا نیاز دارد دنبال ایده‌های پدرش برود هرقدر که آن ایده‌ها خام و احمقانه باشد. مادرها وارد می‌شوند و با صراحت آن تصاویر زیبای پدر-پسری را خراب می‌کنند. به بهانه نگرانی برای پسرشان. اگر مادرها در این رقابت پیروز بشوند پسرها کامل نمی‌شوند.

پارسال دو تا فیلم دیگر هم از الکساندر پین دیدیم که هر دو نشان میدهد خانواده و هویت برایش خیلی مهم است. یکی "والدین" با بازی جورج کلونی که باز هم رابطه والدین و فرزندان در آن خیلی پررنگ است و یکی دیگر که واقعا شاهکار محض بود به نام "کوچک سازی" (Downsizing)  فقط می‌خواستم این دو فیلم را معرفی کرده باشم.

چیزی که با این سه تا فیلم می‌توانم درباره دنیای الکساندر پین بگویم این است که او معتقد است هر کسی باید خودش را فدای خوشبختی دیگران بکند.

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

از فیلتر شدن تلگرام اصلا ناراحت نیستم چون من از تلگرام عمدتا برای کار استفاده می‌کردم و دو تا ربات کاربردی هم در مواردی کمکم می‌کردند.

اما چیزی که برایم جالب است این است که فیلتر شدن همه سایت های خارجی و از جمله گودریدز الآن حس و حال مطالعه کردنم را تحت تاثیر قرار داده. انگار تا نتوانم روند و بریده های مطالعاتم را جایی ثبت کنم انگیزه‌ای برای مطالعه کردن ندارم.این شد که گفتم بیایم اینجا چند کلمه درباره آخرین رمانی که خواندم بنویسم.

«عاشق ژاپنی» رمانی از ایزابل آلنده. 

 

خیلی پیش‌های یک ارائه جذاب و طوفانی از ایزابل آلنده در تد دیده بودم و میدانستم که تا عمق نسوج و استخوانش فمنیست است بنابراین خیلی با آمادگی قبلی سراغ رمانش رفتم اما در یک سوم اول رمان روایت روان و جذاب قصه گارد من را باز کرد تا حدودی. بارها و بارها در مدت مطالعه رمان به یاد رمان «عشق سال‌های وبا» افتادم. به سه دلیل واضح: عاشقانه بودن موضوع هر دو رمان، مدت طولانی زمانی که در دو رمان روایت می‌شود و نوع روایت خیلی سرراست و پرماجرا در هر دو.


اما از نیمه اثر به بعد ایده‌های فمنیستی نویسنده آشکار می‌شوند که اکثرشان برای من جالب بود. مثلا ساختن دو قهرمان زن خودساخته که هر دو تجربه‌های تلخ و سختی را پشت سر گذاشته‌اند، یا تصویر وحشتناک و موحشی که از سوءاستفاده جنسی از دختربچه‌ها نشان می‌دهد و در واقع نشان نمی‌دهد. این‌ها خیلی خوب است و اگر فمنیسم این است من باهاش مشکلی ندارم.خود آلنده هم در همان سخنرانی تد که در آپارات می‌توانید به راحتی پیداش کنید به این اشاره میکند که در رمان‌هایش زنان خودساخته و قدرتمند می‌آفریند.

زنانی که می‌توانند سختی و فقر را تحمل کنند. البته با برخی از ایده‌های فمنیستی اثر هم موافق نیستم که مهم ترینش ترسیم یک شوهر ساده گول خور همجنس باز به عنوان نمونه شوهر قابل اعتماد و بی آزار بود برای این که حدود آزادی زن تا بیرون مرزهای تعهد گسترده شود. اینها برای مخاطب ایرانی با فرهنگ ایرانی (اگر هنوز چیزی ازش باقی‌ مانده باشدsad) غریب و ناساز است.

 

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

به نام خدا

 

 

هویت یک شرکت اقتصادی فقط با سودآوری اش تعریف می‌شود نه چیز دیگر. یک کارخانه تاسیس می‌شود تا به بنیان گذارانش سود بیشتری برساند. اگر این کارخانه موجب اشتغال و ثبات اقتصادی می‌شود این یک تاثیر جنبی است. 

بر همین اساس اگر یک شرکت اقتصادی یا یک کارخانه رواج دهنده یا حامی یک اندیشه دینی و اعتقادی است حتما این اندیشه از سودآوری اقتصادی آن شرکت یا بنگاه حمایت می‌کند و گرنه هیچ صاحب سرمایه‌ای حاضر نیست از درآمد اقتصادی اش بگذرد تا اعتقادات مردم حفظ شود.

از عجایب کارهای تلویزیون ایران در این ایام محرم پخش کردن تبلیغ هایی بود که در آن شرکت های اقتصادی مثل ویتانا و رب چین چین جلوی چشم میلیون ها ایرانی جانماز آب می‌کشیدند و ایام عزاداری امام حسین را به مردم تسلیت می‌گفتند.

شما میتوانید به راحتی حدس بزنید که ایجاد حس مثبت نسبت به سرمایه داران و سرمایه گذاران رب چین چین و شکلات های ویتانا چقدر راحت می‌تواند به استقبال بیشتر مصرف کنندگان مذهبی منجر شود. خیلی ساده اش بکنیم. حالا که دیگ های فراوانی برای پذیرایی از عزاداران امام حسین میجوشند رب چین چین یادش افتاده که به نام امام حسین میتواند بازار جدیدی را تسخیر کند. به نام امام حسین و به کام رب چین چین.

هنوز یادم هست قبل از این که تشت رسوایی پدیده شاندیز از بام بیفتد عصرهای جمعه برایمان از دلتنگی اش برای امام عصر عج نوحه سر میداد.

هرچند از صدا و سیمایی که در تبلیغاتش انواع بی اخلاقی و هنجارشکنی های رفتاری پخش می‌شود نمی‌شود انتظار زیادی داشت.

  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

پدردختری

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

مثل چشم به هم زدن دخترم دو ساله شد و من اصلا باورم نمیشود این مدت چطور گذشت.

من فکر می‌کردم با بزرگ شدن او من هم کم کم بزرگ شوم. یعنی یک بار دیگر از اول بزرگ بشوم. اما بدبختانه فرصت مشاهده م خیلی کم بود. میخواستم خیلی بیشتر بهش خیره بشوم. لااقل در حد ژان پیاژه.

شاید یکی از عجیب ترین تجربیاتم در مورد رشد دخترم حیرت در برابر چیزهایی بود که ما بهش یاد نداده بودیم. هر چیزی که کم کم یاد می‌گرفت من فوری سر نخ را پیدا می‌کردم که این را از من یاد گرفته یا از همسرم. متوجه هستید که درباره آموخته هایی حرف میزنم که به شکل غیرارادی بهش یاد داده بودیم. اما خب چند ماهی هست که چیزهایی ازش می‌بینم که نمیتوانم سرنخش را راحت پیدا کنم.

جدا از رفتارها، یک سری خلقیات هم تازگی پیدا کرده که نمیتوانم بفهمم از کداممان گرفته. اصلا یک نکته عجیب این است که من همیشه فکر میکردم دخترم باید یک نسخه کوچک شده از خودم باشد و حالا خیلی برایم سخت است که بپذیرم او واقعا یک آدم دیگر است. نمی‌توانم بپذیرم کسی غیر از من و قبل از من و مادرش او را برنامه ریزی کرده باشد. متوجه هستید که دارم درباره کمتر از 5 درصد رفتارها و خلقیاتش حرف میزنم و در 95 درصد مواقع او همان نسخه کودک شده من و مادرش است. اما یکهو چیزی از خودش بروز میدهد که نمیفهمیم از کجا آمده.

حالا بگذارید کمی هم درباره همان 95 درصد مواقع حرف بزنم. از جمله لذایذ من در زندگی مشاهده ساکت دخترم در مواقعی است که او با خودش مشغول بازی و نجوا کردن است. شاید اگر پدر بهتری بودم می رفتم و در بازی اش شریک میشدم اما حالا ترجیح میدهم بی سر و صدا نگاهش کنم و از دیدن سرگرمی آرام و شادمانه اش لذت ببرم. در این مواقع به خودم میگویم این من هستم از اندوه جهان فارغ که در امواج ناخودآگاه و شیرین زندگی بسیط غرقه ام.

فقط تعجب میکنم که چرا من بازی های کودکی خودم را یادم نیست. اگر کسی یک فیلم یک دقیقه ای از دو سالگی من در حالی که تک و تنها کتاب گربه من نازنازیه فقط به فکر بازیه را روی پایم گذاشته ام و دارم میخوانم داشته باشد من آن را به قیمت زندگی ام ازش میخرم. 

و افسوس میخورم که دخترم این بازی شادمانه اش را به یاد نخواهد سپرد. دیشب به همسرم گفتم چرا این قدر کم ازش فیلم میگیریم؟

پدردختری

  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست



آشفته بازار کتاب واقعا به شکل ناعادلانه ای دارد مولف ایرانی را از گود خارج می کند.

معلوم نیست چرا وزارت ارشاد ناشران سوداگری مثل میلکان را که فقط کتابهای خارجی بنجل ولی پرفروش منتشر می کنند وادار به گرفتن کپی رایت نمیکند؟ 

البته این هم پایان ماجرا نیست. نشر هوپا همین کتابهای بنجل را با کپی رایت منتشر می کند.

بگذریم.

در این وانفسا بنده و چند دوست دیگر برای ترویج مطالعه آثار فارسی یک حلقه راه انداخته ایم با نام و نشان #ایرانی_بخوانیم

اگر تهرانی هستید و اهل مطالعه خوشحال میشویم صبح های پنجشنبه نزدیک میدان بهارستان شما را ببینیم.

برای بنده پیام بگذارید.

  • مجید اسطیری
  • ۲
  • ۰

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


دوست نادیده ای در این صفحه برای بنده نظر گذاشته بود که درمورد مجموعه داستان "تخران" هم چیزی بنویسم.

ضمن تشکر از لطف آن عزیز باید بگویم از انتشار تخران الآن بیش از 6 سال میگذرد و اگرچه هنوز قرص و محکم از آن مجموعه داستان دفاع میکنم اما به نظرم آنچه باید درموردش گفته میشد گفته شده و هر کس مایل باشد میتواند نقد و نظرها را با یک جستجوی ساده بیابد.

حالا بیشتر دوست دارم خبر بدهم که انشاالله در کمتر از یک ماه دیگر قرار است نخستین رمان بنده به نام "رمق" منتشر بشود.

رمانی که نه تنها امسال که حتی سال گذشته هم امید داشتم به نمایشگاه کتاب برسد و به طرز مضحکی فقط معطل طرح جلد شد.

بگذریم، امیدوارم این رمان توجه ها را جلب کند و در جوایز ادبی چنان که در مورد تخران اتفاق افتاد مورد بی مهری قرار نگیرد. گرچه این رمان الحمدلله قبل از انتشارش در جشنواره داستان انقلاب امسال مورد تقدیر هیئت داوران قرار گرفت.

در مورد این رمان دو سال قبل گفتگویی با خبرگزاری فارس داشتم که میتوانید در این صفحه بخوانید. البته تعجب نکنید اگر دیدید رمان را "از امجدیه تا ویلا" نامیده ام. من در عوض کردن اسم کتاب ید طولایی دارم! مجموعه داستان تخران در ابتدا با نام "خنده ها به کدام دهان ها بازگشته اند؟" فیپا گرفت!!


  • مجید اسطیری
  • ۱
  • ۰
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


چرا نمایشگاه کتاب را باز برگرداندند به مصلی؟ من یکی که خیلی خوشحال بودم از تغییر مکان نمایشگاه. خوشحالی من یک دلیل شخصی دارد و آن هم فرار از خاطرات تلخ است. با مصلی خیلی خاطرات تلخ و شیرین دارم اما نمیدانم چرا هر سال وقتی برای اولین بار پایم را میگذارم داخل شبستان و بوی کاغذ میخورد به دماغم خاطره های بد به ذهنم هجوم می‌آورند.
هر سال با خودم عهد میکنم که امسال اصلا پایم را نمایشگاه نمیگذارم و بعد باز ماجرا طوری پیش میرود که مجبور میشوم بروم. و با وضعیتی که فعلا دارم و قرار هم نیست تغییر چندانی بکند هیچ فراری ازش متصور نیست. راستش یک سری آدم هستند که دوست ندارم نگاهم بهشان بیفتد یا آنها من را ببینند. حتی امسال وقتی برای اولین بار رفتم داخل شبستان عینک دودی ام را برنداشتم و گفتم بگذار هر کس هر فکری میخواهد بکند. چیزی که زیاد است دیوانه.
اما شاید شیرین ترین دفعه ای که نمایشگاه رفتم همین پارسال بود که قرار بود برویم بشاگرد و برای دانش آموزها کلاس داستان نویسی برگزار کنیم. تا آخرین لحظه مردد بودم که چه داستانی میشود برای بچه های بشاگردی خواند که مناسبشان باشد و نمونه ی خوبی باشد برایشان. یکهو ذهنم روشن شد و موتور گرفتم و خودم را رساندم نمایشگاه و "قصه های مجید" هوشنگ مرادی کرمانی را خریدم و وقتی هم رفتیم و آنجا برایشان قصه میخواندم به نظرم خیلی خوششان می آمد.
دفعه دوم هم یک داستان نوجوان خیلی عالی از احمد اکبرپور پیدا کردم که توش هم درخت گز داشت هم شکار کبک و تیهو و خلاصه طبیعت داستان بسیار شبیه طبیعت هرمزگان بود و بچه ها را جذب میکرد. دوست نداشتم حرف هایی که به تهرانی ها میزنم را به بشاگردی ها هم بزنم. بگذریم. بحث نمایشگاه بود. امسال پارکینگ را هم تعطیل کرده اند برای جلوگیری از ترافیک. شاید هم چاره دیگری نبوده اما به نظرم با این کار رسما دارند میگویند کسی که دو تا بچه دارد نیاید نمایشگاه. خب همان شهر آفتاب که خوب بود. خاطره هم ازش نداشتیم که خرمان را بگیرد.
  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

شانزده سال


شانزده سالشانزده سال by منیژه آرمین
My rating: 3 of 5 stars

شخصیت های این رمان اگرچه شخصیت های دو رمان قبلی آرمین یعنی "شب و قلندر" و شباویز هستند اما برای ارتباط برقرار کردن با این اثر نیازی نیست الزاما آن دو رمان را خوانده باشید.خب نویسنده در پرداخت شخصیت هایی که از رمان های قبلی آورده کمی مسامحه کرده اما چیز زیادی را از دست نخواهید داد


"احمدشاه گریه می کرد و از آغوش مادر جدا نمی شد. محمدحسن میرزا تقریبا فراموش شده بود و این فراموش شدگی را همواره به یاد داشت. وداع سختی بود. بالاخره آنها سوار کالسکه شدند و رفتند... و بعد عضدالملک و ناصر الملک بودند که به آنها می گفتند چطور لباس بپوشند و چطور راه بروند و چطور حرف بزنند که در شأن شاه و ولیعهد باشند و اینکه او برادرش را در محافل خصوصی شاه داداش بنامد و در محافل رسمی اعلیحضرت. اما شاه به او می گفت حسن جون"


این رمان بیشتر از رمان شب و قلندر در تاروپود تاریخ پیچیده شده. اثر با بسته شدن پرونده قاجاریه و برآمدن رضاشاه شروع میشود و الحق توصیفی که از اوضاع فلاکت بار قاجارها موقع سرنگون شدن میدهد خواندنی است



مهم ترین شخصیت داستان نرگس خاتون زنی تحصیل کرده و آزادمنش است که سلطه شوهر خودباخته ش را نمیپذیرد و حاضر نیست به هر قیمتی خودش را به دربار نزدیک کند. زنی که روحیه ای شهودی و درون گرا دارد و اهل قلم است.

"نرگس خاتون این خانه را به سلیقه خود درست کرده بود و آرامشی را که هرگر در خانه اشرافی قبلی به دست نیاورده بود، همین جا پیدا کرده بود. این خانه هرچه بود، مال خودشان بود. دیگر صدای ارواح سرگردان عکس آدمهایی که روی دیوار بود، نمی آمد. عکس ها را جمع می کرد و در کمدها و زیر زمین پنهان می کرد اما صدای آنها همچنان می آمد. در نوشته هایش سعی می کرد همان صداها را بیاورد. صدایی از دور دست ها"



"آنتوان گفت: «اینجا را نگاه کنید. این عکس خیلی دیدنی است!»
عکس گروهی از مردان و زنان را نشان میداد که کنار هم ایستاده بودند و در میانشان، درست در جایی که میان نقاشها به نقطه طلایی معروف است، زنی دیده می شد که با کلاهش تمام صورت را پوشانده بود. شبیه یک جا لباس به نظر می آمد.
مانی با خنده گفت: «شاهکار این علیا مخدره همه خرج و زحمات بانی جشن را به آب داده.»"



"جهانگیر با لحنی مسخر آمیز روی جلد کتاب را می خواند: «زنده به گور!» و با خشونت کتاب را ورق میزد.
نرگس خاتون گفت: «اصلا میدانی چیست؟ زنده به گور خود من هستم که توی این خانه زندانی ام. بیرون که نباید بروم. چون شوهرم یک آدم سیاسی است. با همسایه ها هم نباید حرف بزنم. کتاب هم نخوانم؟!»
- نگفتم کتاب نخوان. گفتم اینها را نخوان.
- خوب تو باید به من بگویی که چی بخوانم و چی نخوانم؟!"


"فصل اول و آخر کتاب عالی بود. عزل احمد شاه و عزل رضاشاه
وقتی از مردمی میگفت که در مسیر حرکت رضاشاه می آمدند تا با چشم خودشان شاه را ببینند یاد اولین صفحات "پاییز پدرسالار" می افتید که مارکز میگوید تسخیرکنندگان کاخ نمیتوانستند دیکتاتور را تشخیص بدهند چون همیشه همان عکس همیشگی را ازش دیده بودند. روی اعلامیه ها و فتق بندها و کاندوم ها و... و اینجا هم قهوه چی کرمانی رضاشاه بی یال و کوپال را نمیشناسد"

و بالاخره مهم ترین کاری که این کتاب کرده پوشاندن لباس کاراکتر داستانی به قامت برخی شخصیت مهم هنر ایران در رشته های مختلف مثل نقاشی و مجسمه سازی و موسیقی است. کلنل علی نقی وزیری و استاد علی اکبری صنعتی و کمال الملک در این اثر حضوری جالب توجه دارند:


"روزی کلنل علی نقی وزیری نزد کمال الملک میرود و از او می خواهد ابلاغ مدرسه عالی موسیقی را صادر کند و او هم فورا ابلاغ را صادر می کند.
روز بعد حکیم الدوله نزد کمال الملک میرود و می گوید این ابلاغ می بایست به تأیید شورای معارف برسد.
کمال الملک هم می گوید: «رئیس این شورا تو هستی که چیزی از هنر نمی دانی» بعد هم عصایش را بلند می کند و با خشم می گوید: با همین عصا مغز کسی را خرد می کنم که نادانسته وارد عرصه هنر بشود"



و اما بزرگترین نقص کتاب نداشتن "لحن" است. تقریبا همه شخصیت ها با یک لحن حرف میزنند. حتی رضاخان با همان لحنی حرف میزند که شاهان قاجار یا اساتید بزرگ هنر. در حالی که سی سال پیش مرحوم علی حاتمی در فیلم تحسین برانگیز کمال الملک به آن خوبی لحن چارواداری رضاخان را از آب درآورده تا تفاوتش با قاجارها روشن باشد.

View all my reviews
  • مجید اسطیری
  • ۰
  • ۰

به نام دوست


نمیدانم چرا اهالی فرهنگ و سایت های ادبی کتاب هایی برای مطالعه در ایام عید معرفی میکنند؟ از خودم تا حالا دو سه بار نظر خواسته اند و من هم چند کتابی معرفی کرده ام اما چیزی که برای خودم اثبات شده این است که میزان مطالعه م در ایام عید به شدت پایین می آید! یا مهمان داریم یا مهمانی هستیم یا باید در کنار اعضای خانواده حواسمان را بدهیم به برنامه های درپیتی تلویزیون!

حالا محض این که دلمان از عزاداری این روزهای تعطیل نابود کننده بیرون بیاید درباره یک رمان کم حجم و نسبتا خواندنی چند کلمه حرف بزنیم:

این رمان را حدود یک ماه پیش خواندم. رمان "عمویم جمشیدخان که همیشه باد او را با خود میبرد"

این مطالب را هم همان موقع نوشتم ولی حالا این جا بازنشر میکنم.

"به نظرم میشود سبک این رمان را رئالیسم جادویی دانست چون مثل کارهای مارکز با یک قرارداد کوچک تصرف محدودی در واقعیت صورت میگیرد. مثلا آن جا کشیش آن قدر موعظه میکند که یک متر از زمین فاصله میگیرد و این جا جمشید خان در زندان صدام آن قدر وزن لاغر و نحیف میشود که با وزیدن هر بادی از زمین جدا میشود و به آسمان میرود"
به نظرم کشورهایی که استبداد را تجربه کرده اند بستر خوبی هستند برای پرورش رئالیسم جادویی"

یکی از عناصر رمان طنز است. طنزی خیلی رقیق که به واسطه امکان عجیب جمشید خان به وجود آمده :
"هشت ماه پس از عروسی، صافی ناز پسر جوانی را می آورد که در پرواز به جمشید خان کمک کند. پیش از این در هنگام پرواز جمشید خان د خواهران و پدرشان صدیق پاشا ریسمان او را نگه می داشتند... آنان از این کار احساس شادی بچه گانه ای می کردند و خرسند بودند که چنین داماد پرندهای دارند و می توانند او را بادبادک وار به هوا بفرستند."
"خواهران صافیناز بهش می گفتند که او خوشبخت ترین زن دنیاست، چون هر زنی از صمیم قلب می خواهد شوهری داشته باشد که گه گاه بتواند او را مانند بادبادک هوا کند.
من وقتی که ماجرای این پسر جوان را شنیدم، به پیگیری هویت او پرداختم و پس از پرس وجوی بسیار دریافتم که این جوان کسی نیست جز احسان بایزید که از چند سال پیش با صافیناز روابط عاشقانه داشته، اما به خاطر تنگدستی قدم پیش نگذاشته و رسما به خواستگاری اش نرفته است."

واما:
"اثر خیلی با شفافیت و روشن بینی و شهود شروع میشود اما میرود سمت غرغر کردن و پوچ گرایی که مشخصه روشنفکرهای ملل خاور میانه ست. 
و میشود گفت که به همین ترتیب یعنی با آرزوی فرار از سرزمین مادری تمام میشود
این اثر در واقع نقدی است اولا بر استبداد که مسیر زندگی انسان ها را عوض میکند و چیزی برای آنها رقم میزند که دون شان انسانی است
ثانیا نقدی است بر روشنفکران شرقی که میخواهند هزار و یک راه مختلف را برای به دست آوردن آزادی امتحان کنند و در میان این راه های مختلف بارها و بارها مرتکب اشتباهات بزرگ میشوند
من اصلا نفهمیدم چرا چند بار جمشید خان و راوی هی دم از پوچ گرایی و خالی بودن آسمان میزنند؟ چه اصراری بود؟ انگار نویسنده اصرار داشت یک حرف گنده بگذارد در دهان شخصیتش
در مورد پرداخت داستانی اثر هم باید بگویم که شتابزدگی از سر و روش می بارد و حجم اثر باید لااقل دو برابر این می بود. دیالوگ نویسی ها خیلی خیلی کم هستند و صحنه ها هیچ گونه جزئی نگری ندارند. واقعا انگار همان طور که در انتها معلوم میشود این اثر را برادرزاده کم سواد جمشید خان نوشته که چندان با داستان نویسی آشنا نیست

ترجمه هم واقعا بد بود و از آن بدتر بیانیه مسخره ای بود که مترجم به خودش اجازه داده در ابتدای کار بگنجاند و حیف که دست خط آقای بختیار علی در ابتدای کتاب نشان میدهد متاسفانه حق ترجمه دو رمان دیگر از ایشان هم به این مترجم داده شده

  • مجید اسطیری